گربه یی به نام فرانکولا
اینطور بگویم: آنقدر از باندبازیهای ادبی بیزار بودم، آنقدر از خفقان ادبیات محفلی خسته، که اصلن علاقهیی به مشارکت در جایزهبازیهای امسال را نداشتم. حتا آرزو میکردم ای کاش اصلن پشت پردهی این نمایشها را نمیدیدم تا راحتتر میتوانستم نقش نویسندگیام را بازی کنم: این همه خالهزنکی و عمومردکی، آن هم در مورد شخص شخیص ادبیات؟ خب، کتمان نکنم: من روی موفقیت ادبی و اقبال عمومی رمانام خیلی حساب کرده بودم، اما در مورد جایزه بردن یا نبردناش نه. فکر میکردم که من کارم را کردهام و وقت سرمایهگذاری برای برقراری ارتباط و تحکیم مناسبات با جماعت جایزهبده را هم ندارم. مهم پیدا کردن مخاطب درخور برای کتابام بود و چون شکست خوردم («فرانکولا» بهمن سال پیش منتشر شد، خرداد امسال چاپاش تمام شد، و چون درخواست آنچنانی نداشت تجدید چاپ هم نشد، یعنی یک سال با تیراژ 1100 نسخه)، دیگر جایزه گرفتن یا نگرفتن اهمیت نداشت – میدانستم که دردی از من دوا نخواهد کرد: من مخاطب میخواستم نه جایزه، جایزههایی که بعید بود با این کارنامهی مشعشع مخاطبان چندانی برایام فراهم کنند. خلاصه این که، سوای جایزهی «بنیاد گلشیری»، حتا پیگیر اخبار جوایز هم نبودم.
(چند ماه پیش، دوستی که خودش هم دستی در نوشتن داشت و از قضا از شیفتگان فرانکولا شده بود و دائم درگیر این قصه که «حالا میبینی، من شک ندارم، این فرانکولای تو امسال همهی جوایز را درو میکند»؛ تلفن زد که، روزنامهی دیروز را دیدی؟ گفتم نه؛ چهطور؟ خبری بود؟ گفت بله راجع به فلان جایزه؛ بنشین که آمدم برایات بیاورم. القصه، آمد و روزنامه را دستام داد. شروع به خواندن کردم، دیدم آثاری جایزه بردهاند و طبعن اسمی از هم «فرانکولا» در بین نیست، خودم را آماده کردم تا برای تسکین آلام این دوست فرانکولایی هم که شده (بر آدم دروغگو لعنت!) چندتا فحش آبدار نثار این منتقدهای معلومالحال و جایزهبدههای فلان و جایزهبگیرهای بهمان (که صدالبته اغلبشان از دوستان و آشنایان اند و در شرایط معقول احترام هم را داریم و کلی هم برای هم نوشابه باز میکنیم) کنم که، آخر خبر خواندم که دوست گرامام خودش از برندگان جایزهی کذا و کذا است، و آنوقت دوست دلبند از زبان من شنید که: به به، چه عالی! تبریکات فراوان!)
از این که بگذریم، از پیشنهاد مشارکت در ارزیابی اولیهی آثار برای جایزهی گلشیری نتوانستم شانه خالی کنم، بهاصطلاح از داوران مرحلهی اول شدم. چرا قبول کردم؟ خب، هرکس نقطهضعفی دارد؛ نقطهضعف من هم این است که برای بعضی آدمها و حتا برای اسمشان حرمت زیادی قائل ام، و آمدن نامام ذیل یا در کنار نام آنها مایهی مباهاتام میشود: مثلن همین هوشنگ گلشیری، که من البته شاگردش نبودم اما اگر شاگردش شمرده شوم خوشحال خواهم شد، یا بابک احمدی که باز هم شاگردش نبودهام اما حق استادی به گردنام دارد. البته گلشیری در این بین استثنا است. نمیدانم، شاید چون دیر به او رسیدم و زود هم از دستاش دادم (سه سال دوستی بینظیر بود که گلشیری مرد و حسرت ادامهاش برای همیشه در دل ماند). خب، میگویند که من خودم را میگیرم، اخلاق سگی دارم، کلاس میگذارم، و غیره؛ با این همه وقتی دو سال پیش مجموعه داستانام («شب بهخیر یوحنا») نامزد جایزهی گلشیری شد و البته برای حضور در مراسم اهدای جایزه حتا یک دعوت خشکوخالی هم از من نشد با کمال مسرت خودم خودم را دعوت کردم و رفتم و وقتی دیدم در بین 14 داستان برگزیده حتا یک داستان هم از کتاب کاندیدشدهام نبوده نه دلگیر شدم، نه به روی خودم آوردم. امسال هم به همین قرار. اسم گلشیری آمد و من هم عنان اختیار را از دست دادم و با همهی انتقادی که به شیوهی داوریها داشتم پا پیش گذاشتم. فرمی فرستاندند و من هم پر کردم و پس فرستادم و وسسلام. دستاندرکاران خودشان امتیازات را جمع و تفریق (و چه میدانم، ضرب و تقسیم) کردند و هرچه کردند من یکی که بیخبر ماندم – حتمن مثل برخی جوایز، دعوت از داوران برای تشکیل نشستی جهت ارزیابی نهایی و جمعبندی آرا کار بیخودی بوده، نیازی به این کارهای دستوپاگیر نیست! نهایت، دعوت شدم تا برای حضور در مراسم اهدای جوایز حضور به هم رسانم، و من هم اگر حال روحی و احوال جسمیام رخصت میداد میرفتم، که نداد و نرفتم. (آه، بله، آن گربههه را میگویید که دستاش به گوشت نرسیده؟ بسیار خوب، من گربه – راستی که من گربه ام! سال گربه؛ با این همه، گوشتاش چی؟ گوشت اگر این جایزههای خوشبو باشد، اینها به مزاج این گربهی لاغرمردنی سازگار نیست: همان بهتر که گربه گرسنه بماند.)
با این حال، با همهی آن خستگی و بیزاری، فارغ از این بهاصطلاح بیزنس ادبی، پنجشنبهی گذشته فرصتی شد تا دوباره خودم را در دنیای دلنشینام، ادبیات داستانی، احساس کنم. «انجمن مطالعات آثار داستانی متفاوت (واو)» در «خانهی هنرمندان» مراسم معرفی برگزیدگاناش را برگزار میکرد. «فرانکولا» ی من هم از نامزدها بود: نبود هم، جسارت و جدیت این جوانها آنقدر برایام ارزش و اهمیت داشت که سفر را نیمهکاره بگذارم و افتخار حضور در جمعشان را از دست ندهم. خب، من نه هیچکدام از اعضای انجمن را میشناسم نه نشستی با آنها داشتهام. کل ارتباط ما در سه چهار مکالمهی تلفنی خلاصه میشد، اما من هم ایدهی آنها و هم استقلال عملشان را پسندیده بودم و هم از این که توانستهام اندک کمکی بکنم خوشحال شدم. خوشحالتر شدم وقتی دیدم مراسم آبرومندانهیی برگزار کردهاند و بود و نبودشان را با صداقت و صمیمیت عرضه میکنند. آنطور که دیدم نه به جایی وابسته بودند و نه برای مشروعیت و محبوبیت، خودشان را هلاک بزرگان ادب و رسانه کردهاند. مراسمی ساده و دوستداشتنی شد: اول فیلم کوتاهی از فعالیتهایشان نمایش دادند و بعد هم نوشتهی شیوایی در توضیح برداشتشان از «ادبیات متفاوت» خواندند، بعد جناب دکتر صنعتی سخنرانی جذابی کرد و بعد آقای امرایی از هر دری سخنی گفت، در ادامه خانم شاکری، مدیر انجمن، سخنرانی کوتاهی کرد، و آخر سر هم با خواندن بیانیههای کوتاهی آرای نهایی اعلام شد (جایزهی اصلی را آقای آرش جواهری با رمان «رمادی» برد و جایزهی ناشران را آقای کیائیان و «نشر چشمه» -- از من هم بهخاطر خلق هیولایی به نام «فرانکولا» تقدیر شد) و برندگان از دست دستغیب و سپانلو جایزه گرفتند.
اگر اهل بخیه باشید شاید بگویید عیب و ایراد هم در کارشان کم نبود: به نظر میرسید بیبرنامه بودند؛ بهتر بود بهجای دعوت از دیگران برای سخنرانی، خودشان حرف میزدند، فعالیتهای خودشان را بیشتر توضیح میدادند؛ ظاهرن شناخت درستی از دنیای نشر نداشتند؛ اصلن بیانیههایی که در توجیه رایشان خواندند به برداشتشان از «ادبیات متفاوت» پایبند نبود؛ و الی آخر. خب، گیرم که بعضن اینطور باشد؛ با این حال، این که یک عده جوان مستعد و مستقل بشینند و این همه رمان را یک ساله بخوانند و نقد و بررسی کنند و در نهایت ارزیابی خاص خودشان را اعلام کنند، آن هم بدون منتکشی از این منتقد و آن رسانه، بدون افتادن به دنبال نام فلان نویسنده و فلان باند و فلان محفل، حتا بدون هرگونه حمایت مالی (جوایز فقط شامل تندیس و لوح تقدیر بود)، این کار کمیابی است. در این وانفسا که گند فاشیسم فرهنگی آدم را خفه میکند، پنجشنبه، برای من، روز خوبی بود تا کمی هم نفس بکشم. به سهم خودم از حضورشان خوشحال ام. چرا کتمان کنم؟ البته که لوح تقدیرشان از جایزه و تندیس دیگران بارهای بار برایام عزیزتر بود.
(چند ماه پیش، دوستی که خودش هم دستی در نوشتن داشت و از قضا از شیفتگان فرانکولا شده بود و دائم درگیر این قصه که «حالا میبینی، من شک ندارم، این فرانکولای تو امسال همهی جوایز را درو میکند»؛ تلفن زد که، روزنامهی دیروز را دیدی؟ گفتم نه؛ چهطور؟ خبری بود؟ گفت بله راجع به فلان جایزه؛ بنشین که آمدم برایات بیاورم. القصه، آمد و روزنامه را دستام داد. شروع به خواندن کردم، دیدم آثاری جایزه بردهاند و طبعن اسمی از هم «فرانکولا» در بین نیست، خودم را آماده کردم تا برای تسکین آلام این دوست فرانکولایی هم که شده (بر آدم دروغگو لعنت!) چندتا فحش آبدار نثار این منتقدهای معلومالحال و جایزهبدههای فلان و جایزهبگیرهای بهمان (که صدالبته اغلبشان از دوستان و آشنایان اند و در شرایط معقول احترام هم را داریم و کلی هم برای هم نوشابه باز میکنیم) کنم که، آخر خبر خواندم که دوست گرامام خودش از برندگان جایزهی کذا و کذا است، و آنوقت دوست دلبند از زبان من شنید که: به به، چه عالی! تبریکات فراوان!)
از این که بگذریم، از پیشنهاد مشارکت در ارزیابی اولیهی آثار برای جایزهی گلشیری نتوانستم شانه خالی کنم، بهاصطلاح از داوران مرحلهی اول شدم. چرا قبول کردم؟ خب، هرکس نقطهضعفی دارد؛ نقطهضعف من هم این است که برای بعضی آدمها و حتا برای اسمشان حرمت زیادی قائل ام، و آمدن نامام ذیل یا در کنار نام آنها مایهی مباهاتام میشود: مثلن همین هوشنگ گلشیری، که من البته شاگردش نبودم اما اگر شاگردش شمرده شوم خوشحال خواهم شد، یا بابک احمدی که باز هم شاگردش نبودهام اما حق استادی به گردنام دارد. البته گلشیری در این بین استثنا است. نمیدانم، شاید چون دیر به او رسیدم و زود هم از دستاش دادم (سه سال دوستی بینظیر بود که گلشیری مرد و حسرت ادامهاش برای همیشه در دل ماند). خب، میگویند که من خودم را میگیرم، اخلاق سگی دارم، کلاس میگذارم، و غیره؛ با این همه وقتی دو سال پیش مجموعه داستانام («شب بهخیر یوحنا») نامزد جایزهی گلشیری شد و البته برای حضور در مراسم اهدای جایزه حتا یک دعوت خشکوخالی هم از من نشد با کمال مسرت خودم خودم را دعوت کردم و رفتم و وقتی دیدم در بین 14 داستان برگزیده حتا یک داستان هم از کتاب کاندیدشدهام نبوده نه دلگیر شدم، نه به روی خودم آوردم. امسال هم به همین قرار. اسم گلشیری آمد و من هم عنان اختیار را از دست دادم و با همهی انتقادی که به شیوهی داوریها داشتم پا پیش گذاشتم. فرمی فرستاندند و من هم پر کردم و پس فرستادم و وسسلام. دستاندرکاران خودشان امتیازات را جمع و تفریق (و چه میدانم، ضرب و تقسیم) کردند و هرچه کردند من یکی که بیخبر ماندم – حتمن مثل برخی جوایز، دعوت از داوران برای تشکیل نشستی جهت ارزیابی نهایی و جمعبندی آرا کار بیخودی بوده، نیازی به این کارهای دستوپاگیر نیست! نهایت، دعوت شدم تا برای حضور در مراسم اهدای جوایز حضور به هم رسانم، و من هم اگر حال روحی و احوال جسمیام رخصت میداد میرفتم، که نداد و نرفتم. (آه، بله، آن گربههه را میگویید که دستاش به گوشت نرسیده؟ بسیار خوب، من گربه – راستی که من گربه ام! سال گربه؛ با این همه، گوشتاش چی؟ گوشت اگر این جایزههای خوشبو باشد، اینها به مزاج این گربهی لاغرمردنی سازگار نیست: همان بهتر که گربه گرسنه بماند.)
با این حال، با همهی آن خستگی و بیزاری، فارغ از این بهاصطلاح بیزنس ادبی، پنجشنبهی گذشته فرصتی شد تا دوباره خودم را در دنیای دلنشینام، ادبیات داستانی، احساس کنم. «انجمن مطالعات آثار داستانی متفاوت (واو)» در «خانهی هنرمندان» مراسم معرفی برگزیدگاناش را برگزار میکرد. «فرانکولا» ی من هم از نامزدها بود: نبود هم، جسارت و جدیت این جوانها آنقدر برایام ارزش و اهمیت داشت که سفر را نیمهکاره بگذارم و افتخار حضور در جمعشان را از دست ندهم. خب، من نه هیچکدام از اعضای انجمن را میشناسم نه نشستی با آنها داشتهام. کل ارتباط ما در سه چهار مکالمهی تلفنی خلاصه میشد، اما من هم ایدهی آنها و هم استقلال عملشان را پسندیده بودم و هم از این که توانستهام اندک کمکی بکنم خوشحال شدم. خوشحالتر شدم وقتی دیدم مراسم آبرومندانهیی برگزار کردهاند و بود و نبودشان را با صداقت و صمیمیت عرضه میکنند. آنطور که دیدم نه به جایی وابسته بودند و نه برای مشروعیت و محبوبیت، خودشان را هلاک بزرگان ادب و رسانه کردهاند. مراسمی ساده و دوستداشتنی شد: اول فیلم کوتاهی از فعالیتهایشان نمایش دادند و بعد هم نوشتهی شیوایی در توضیح برداشتشان از «ادبیات متفاوت» خواندند، بعد جناب دکتر صنعتی سخنرانی جذابی کرد و بعد آقای امرایی از هر دری سخنی گفت، در ادامه خانم شاکری، مدیر انجمن، سخنرانی کوتاهی کرد، و آخر سر هم با خواندن بیانیههای کوتاهی آرای نهایی اعلام شد (جایزهی اصلی را آقای آرش جواهری با رمان «رمادی» برد و جایزهی ناشران را آقای کیائیان و «نشر چشمه» -- از من هم بهخاطر خلق هیولایی به نام «فرانکولا» تقدیر شد) و برندگان از دست دستغیب و سپانلو جایزه گرفتند.
اگر اهل بخیه باشید شاید بگویید عیب و ایراد هم در کارشان کم نبود: به نظر میرسید بیبرنامه بودند؛ بهتر بود بهجای دعوت از دیگران برای سخنرانی، خودشان حرف میزدند، فعالیتهای خودشان را بیشتر توضیح میدادند؛ ظاهرن شناخت درستی از دنیای نشر نداشتند؛ اصلن بیانیههایی که در توجیه رایشان خواندند به برداشتشان از «ادبیات متفاوت» پایبند نبود؛ و الی آخر. خب، گیرم که بعضن اینطور باشد؛ با این حال، این که یک عده جوان مستعد و مستقل بشینند و این همه رمان را یک ساله بخوانند و نقد و بررسی کنند و در نهایت ارزیابی خاص خودشان را اعلام کنند، آن هم بدون منتکشی از این منتقد و آن رسانه، بدون افتادن به دنبال نام فلان نویسنده و فلان باند و فلان محفل، حتا بدون هرگونه حمایت مالی (جوایز فقط شامل تندیس و لوح تقدیر بود)، این کار کمیابی است. در این وانفسا که گند فاشیسم فرهنگی آدم را خفه میکند، پنجشنبه، برای من، روز خوبی بود تا کمی هم نفس بکشم. به سهم خودم از حضورشان خوشحال ام. چرا کتمان کنم؟ البته که لوح تقدیرشان از جایزه و تندیس دیگران بارهای بار برایام عزیزتر بود.
Labels: Francula