March 28, 2006

منطق مکالمه


دو سال پیش که با بعضی دوستان نویسنده برنامه­ی رمان­خوانی داشتیم، ادبیات­ها را دسته­بندی اقلیمی کردیم و بعد هم بحثی در گرفت بر سر این که برای سال آینده اولویت اول را به کدام بدهیم، که من پیشنهاد کردم فصل بهار را با ادبیات فرانسه آغاز کنیم، چون رمانتیک است و پر از عشق و عاشقی! حالا امسال خودم برنامه­ی مطالعاتی را با کتابی آغاز کردم که فاصله­اش با عشق و عاشقی فقط اندکی کم­تر از فاصله­ی من با خوش­بختی است!
به هر حال، این روزها این­جانب مشغول دست­وپنجه نرم کردن با «رورتی و منتقدان­اش» بودم. این کتاب هم، مثل قصه­ی علاقه­ی من به ریچارد رورتی، ماجرای مفصلی دارد. «رورتی و منتقدان­اش» (بلکول، 2000) در قالب مجموعه­یی منتشر شده با عنوان «فیلسوفان و منتقدان­شان» (تا به حال حدود ده جلد از این مجموعه درباره­ی فیلسوفانی چون جان سرل، دنیل دنت، نوآم چامسکی، پیتر سینگر، و رونالد دورکین منتشر شده). طرح این مجموعه در واقع مبتنی بر گردآوری مقالاتی از فیلسوفان ناقد یک فیلسوف به همراه پاسخ­های آن فیلسوف به انتقادهای مطرح­شده است، یعنی یک مجموعه مقالات مکالمه­یی.
به­گمان­ام، این ایده در ادامه­ی «مجموعه مقالات انتقادی» ­(Critical Reader) مطرح شده باشد که انتشارات بلکول در دهه­های هشتاد و نود دنبال می­کرد. خود من یکی از مجلدات آن مجموعه، «فوکو در بوته­ی نقد»، را چند سال پیش ترجمه کردم که به­نظرم مجموعه­ی مهمی هم بود. ویراستار مجموعه، دیوید کوزنز هوی، در مقدمه توضیح داده بود که قرار بوده مقالات مجموعه همگی انتقادی باشند و بعد هم خود فوکو مقالاتی در پاسخ به آن­ها بنویسد و بعدن همه را در کنار هم منتشر کنند، که فوکو آن­قدر در لذات سادومازوخیستی­ افراط کرد که ایدز امان­اش نداد و راهی دیار عقبی شد، و در نتیجه کوزنز هوی هم چند تا مقاله­ی مثبت­نگر تنگ کتاب­اش زد تا حقی از مرحوم فوکو ضایع نشود: حالا چهار پنج سالی از انتشار ترجمه­ی من می­گذرد و تنها دو نکته از آن یادم مانده، یکی این که جستار «فوکو و شناخت­شناسی» از رورتی آغازی شد برای آن که اندیشه­ی او را جدی­تر بگیرم، و دیگر هم مطابق معمول اشکالات ویرایشی که در بعضی جا­ها واقعن شرم­آور است – مثل یکی دو جمله در مقاله­ی مشترک پل رابینو و هیوبرت دریفوس، که من آن­ها را کاملن وارونه ترجمه کرده­ام! (ترجمه کردن برای من واقعن کار زجرآوری است، ترجمه به­نظرم مثل بچه­ی ناقص­الخلقه­یی است که تازه بعد تولد باید دست­وپا و چشم­وابروی­اش را دوباره درست کنی، و دست آخر هم باز می­بینی که یک جای­اش می­لنگد؛ آخرش می­گویی به درک، همین است که هست، بالاخره بچه­ات است دیگر، نمی­شود که از خانه بیرون­اش کنی، اما دیدن ریخت نه چندان نحس­اش هم بعد از انتشارش واقعن حوصله می­خواهد، به همین خاطر حتی­الامکان بعد از انتشار ترجمه­ دیگر اصلن نگاه­اش نمی­کنم، مگر این که بخواهم باز هم ویرایش­اش کنم).
و اما کتاب «رورتی و منتقدان­اش». ویراستار کتاب رابرت برندام است. حالا این آقای برندام کیست؟ من هم مثل شما. فقط این­قدر می­دانم که استاد فلسفه است و دکترای­اش درباره­ی پراگماتیسم و فلسفه­ی زبان را به راهنمایی استادش ریچارد رورتی از دانشگاه پرینستون گرفته، و تا آن­جا که یادم می­آید خود رورتی در مصاحبه­یی، در پاسخ به این که جایگاه او و دونالد دیویدسون و هیلاری پاتنام در فلسفه­ی زبان پسا – کواینی کجا است، گفته بود که خودش و پاتنام را پیرو دیویدسون و پی­گیر کار او می­داند، معتقد است که خودش و پاتنام دستاورد خیره­کننده­یی در این مبحث نداشته­اند، و این دیویدسون و برندام بوده­اند که آثار اصیلی در این عرصه خلق کرده­اند. خلاصه، کتاب مورد بحث شامل یک مقدمه از برندام، یک مقاله از خود رورتی، و دوازده مقاله از دوازده فیلسوف (از جمله خود برندام) به همراه پاسخ­های رورتی به تک­تک آن دوازده تا است. فهرست مندرجات به این شرح است:

مقدمه (رابرت برندام)
عمومیت و حقیقت (ریچارد رورتی)
چرخش پراگماتیک ریچارد رورتی (یورگن هابرماس)
اعاده­ی حیثیت از حقیقت (دونالد دیویدسون)
دیدگاه ریچارد رورتی در باب واقعیت و توجیه (هیلاری پاتنام)
قضیه­ی رورت­ها (دنیل دنت)
به­سوی اعاده­ی حیثیت از عینیت (جان مک­داول)
خواندن رورتی: پراگماتیسم و پی­آمدهای آن (ژاک بوورسی)
واژگان­های پراگماتیسم: همنهادسازی طبیعت­باوری و تاریخ­نگری (رابرت برندام)
شناخت­شناسی و آینه­ی طبیعت (مایکل ویلیامز)
شناخت­شناسی چه بود؟ (بری آلن)
آیا حقیقت هدف پژوهش است؟ (عقیل بیلگرامی)
آزادی، قساوت، و حقیقت: رورتی در برابر اورول (جیمز کاننت)
فلسفه­­ی ذهن پسا – هستی­شناختی: رورتی در برابر دیویدسون (بیورن رامبرگ)

آن­طور که حتمن حدس می­زنید این مجموعه عمدتن (اگر نگویم صرفن) به آن بخشی از اندیشه­ی رورتی اختصاص یافته که به فلسفه­ی زبان در سنت تحلیلی انگلیسی – آمریکایی مربوط می­شود و بنابراین مشخصن به اثر بنیان­شکن او «فلسفه و آینه­ی طبیعت» (1979) ارجاع دارد و همچنین به پاره­یی از مقالاتی که در دهه­ی هشتاد نوشته (و عمدتن در جلد اول مجموعه مقالات فلسفی­اش «عینیت، نسبی­نگری، و حقیقت»،1991، گرد آمده­اند) و تا حدودی هم به مجلد مشهوری که رورتی با عنوان «چرخش زبان­شناختی» (1967) مدون کرده و مقدمه­ی مهمی بر آن نوشته بود. مفاهیمی که در این مجموعه مورد بحث قرار گرفته­اند اصطلاحاتی انتزاعی از قبیل حقیقت یا صدق (truth)، شناخت­شناسی یا معرفت­شناسی (epistemology)، عینیت (objectivity)، واقعیت (reality)، و توجیه (justification) اند و مقالات مجموعه هم عمدتن جایگاه رورتی در فلسفه­ی تحلیلی (یا به تعبیر خودش، پسا – تحلیلی) را به بحث می­گذارند و از مواضع فلسفی او علنن و اکثرن به­شدت انتقاد می­کنند.
خب، حالا احتمالن می­توانید حدس بزنید خواندن این مجموعه­ی 400 صفحه­یی برای کسی مثل من که نه علاقه­ی آن­چنانی به فلسفه­ی تحلیلی دارد و نه استعداد چندانی در درک علوم ریاضی، تا چه حد می­تواند بهاری بوده باشد! به هر حال، سوای مقاله­ی هابرماس، که تا حدودی از دیگر علائق رورتی هم بحث می­کند، در هیچ­یک از مقالات این مجموعه از دادوستدهای فکری و مکالمات مکتوب رورتی با متفکرانی چون هایدگر، دریدا، فوکو، هگل، نیچه، دیویی، جیمز، خود هابرماس، یا حتا ویتگنشتاین به­طور مشروح، و گاه حتا به­اجمال، بحث نمی­شود – در کل از آن آثار و دیدگاه­هایی که رورتی را به­طرز بهت­انگیزی بدنام و بلندآوازه کرده­اند (دفاعیات او از نوپراگماتیسم، نام­انگاری، بنیان­ستیزی، لیبرالیسم سیاسی، دموکراسی پسا - فلسفی، فرهنگ دموکراتیک آمریکایی، و ...) چندان نشانی نیست. پس، روی هم رفته، یا نرفته، برای خواندن این مجموعه بیش از آن که فیلسوفان نام­برده را بشناسید باید فیلسوفان تحلیلی، از راسل و کارناپ گرفته تا تارسکی و کواین، را بشناسید و البته تا حدودی هم با پیشینیه­ی پراگماتیسم آمریکایی آشنا باشید. با این همه، طبعن، مقاله­ی جیمز کاننت، که طولانی­ترین مقاله­ی این مجموعه هم هست، بیش­تر به مذاق من خوش آمد و از آن خوش­تر پاسخ رورتی به وی. از بین سایر مقالات هم مقاله­ی رامبرگ را بیش­تر پسندیدم، که اتفاقن خود رورتی هم نظر مرا داشت و در پاسخ­اش بیش­ترین همدلی را با آن نشان داده بود! (جالب این که اغلب مولفان مجموعه از یک طرف با رورتی بحث می­کنند و از یک طرف با هم­دیگر، یعنی در نقد رورتی یا در نقد ناقدان او از مقالات یک­دیگر به­هم­اندازه­ی دیدگاه­های یک­دیگر وام می­گیرند و رورتی هم در پاسخ­های­اش همین رویه را ادامه می­دهد؛ خلاصه قصه اغلب آن­قدر پیچیده می­شود که واقعن معلوم نیست که راوی کیست و طرف سخن رورتی یا دیگری چه­کسی است – که البته مهم هم نیست: مهم این است که مکالمه است، همهمه نیست.)
اما این ذکر مصیبت از چه بابت بود؟ هیچ. فقط تذکاری بود به خودم و به آن دسته از دوستان که رورتی و امثال او، یا در کل فلسفه و از آن بیش­تر فلسفه­ی امروز، را آسان­یاب می­دانند و فهم فلسفه را هم از لوازم هر نوع نویسندگی و روشنفکری و کار سیاسی و قس علیهذا. سال گذشته، در واکنش به معرفی «فلسفه و امید اجتماعی» رورتی در سایت فارسی بی­بی­سی توسط صاحب کتابچه و واکنش صاحب سیبستان به نوشته­ی او نوشته بودم که باید از این سوءتفاهم جلوگیری کنیم که "رورتی در حیطه­ی فلسفه کاری ساده و سطحی می­کند"؛ ادعا کرده بودم که " آثار فلسفی او در زمره­ی دشوارترین و دقیق­ترین آثاری است که در سده­ی گذشته در حیطه­ی فلسفه­ی اروپایی و آمریکایی پدید آمده­اند" و در ادامه آورده بودم که "حرف رورتی اصلن این نیست که فلسفه باید پیچیده­گویی را کنار بگذارد یا دشواری در اندیشه راهی نیابد، حرف او این است که ضرورتی ندارد که برای کسب ساده ترین آرمان­ها به دشوارترین اندیشه­ها دستاویز شویم، آزاد زیستن نیازی به در بند فلسفه بودن ندارد، و این باور برخاسته از اعتقاد اکید او به جدایی حوزه­ی خصوصی از حوزه­ی عمومی است. نه بیزار از پیچیده­گویی عنوانی درخور رورتی است و نه سهل و ممتنع گفتن روال فلسفی او است." یعنی که "فلسفه همچنان کاری دقیق و دشوار است، اما ویژگی­های خود را به سایر حوزه­ها تحمیل نمی­کند، همچنان که تحقق بخشیدن به آمال و آرمان­های دیگر حوزه­ها را بر نمی­تابد." باز هم سال گذشته، در سخنرانی­ام درباره­ی دریدا، در «خانه­ی هنرمندان»، همین ادعا را در مورد دریدا هم مطرح کردم، و باز هم به خرج بعضی از دوستان (و دشمنان) نرفت! حال هم این را می­گویم.

آه، بله، حق با شما است: با تکرار حرف­های کهنه سال نو نمی­شود. باشد، پس طرحی تازه­ در می­اندازیم: ریچارد رورتی آمریکایی است، تصور کنیم ایشان ایرانی بود و آقای برندام هم جوان لاغراندامی که نقدنامه­هایی را به محضر آقا و استاد برده تا لحاظ فرماید: در این حالت دو امکان بیش­تر وجود نداشت، یا این ریچارد رورتی ایرانی استاد نوبسنده­یی از نوع ابراهیم گلستان بود که در این صورت به­جای آن دوازده جوابیه­ی متین و بعضن تندوتیز، تندی یک دو جین توهین و تمسخر تدارک می­دید و قال قضیه را می­کند، و یا آقای هنرمندی از نوع مسعود کیمیایی می­شد و با تیزی یک نوچه ترتیب همه­ی منتقدان و آن برندام بچه­پررو را می­داد. (یک امکان دیگر هم هست که در منطق ارسطویی و پیشاارسطویی و پساارسطویی می­گنجد، اما در منطق ایرانی نه: این که ریچارد رورتی این­قدرها هم بی­منطق نباشد.)

Labels: ,

March 24, 2006

دوستی

برای پویان

1
دوستی خطی است بین دو نقطه، اما اغلب نامرئی – به همین خاطر، آن دو نقطه این­قدر برجسته جلوه می­کنند: دو دوست. با این حال، تنها همان خط است که این دو نقطه را معنا می­کند: مختصات­شان را در قیاس با هم تعریف می­کند: هندسه­ی روابط دوستانه، دستگاه دوستی.
مهم نیست که آن دو نقطه در چه جایگاهی قرار گرفته­اند، مهم خطی است که آن دو را به هم ربط می­دهد: رابطه: رابطه­ی دوستانه: دوستی. ارزش رابطه را هم مختصات همین خط تعیین می­کند. (من با یک آدم خوب دوست نمی­شوم تا یک دوست خوب داشته باشم، من دوستی خوبی با آدمی برقرار می­کنم و او در نظر من خوب جلوه می­کند.)

2
معادله همان­گویی است: معادله می­گوید که قدر منطقی مساوی دو عامل چیست. دوستی هم معادله­یی دومجهولی است، اما نیازی به معلوم کردن مجهولات ندارد. معادله­ی دوستی برای برقراری به چیزی دیگر نیاز دارد: نیاز. دوستی پذیرش «دیگری» است، یک نیاز و یک اقرار: من بدون دیگری چیزی کم دارم. من نقطه­یی با هویت مختص خود نیستم، من مختصات خود را با دیگری تعریف می­کنم: دوستی دیگربودگی است، دیگری­دوستی است: دیگری دوستی است. دوستی: معادله­یی بدون مساوات.

3
داشتن یا بودن؟ دوست داشتن یا دوست بودن؟ وابستگی یا دل­بستگی؟ مرز میان این دو اغلب تعریف­ناشدنی است، و حتا به فرض تعریف­اش، تضمینی برای عدم تخطی از آن نیست.
آیا عشق فقط حد نهایی دوستی است؟ (سرخوشی همان حد نهایی لذت است؟) در زبان فارسی، ابهامی در کاربرد «دوستی» هست که همین ناسازه را نشان می­دهد: دوستی کجا دوستی است و کجا عشق؟ یا به­عکس، هر عشقی دوستی هم هست یا نه؟ من می­گویم «دوست­ات دارم» (من تو را دوست دارم، من تو را دوست خود می­دانم) یعنی که «عاشق تو ام». مرز بین دوستی و عشق کجا است؟

4
در معادلات دوستی همیشه هم نقش تعیین­کننده بر عهده­ی اشتراکات نیست. من علائقی دارم و در نتیجه اشتراکاتی با هزاران آدم احتمالی، با این همه با معدودی از آن­ها دوستی دارم: تصادف. وانگهی، از این گزاره که دو دوست شبیه هم (معادل، هم­ارز، هم­ارزش) اند این نتیجه عاید نمی­شود که آن­ها شبیه هم بوده­اند؛ این گزاره، در صورت صدق، فقط می­گوید که آن­ها شبیه هم شده­اند.

5
دوستی در عین حال یک مساله­ی زبانی است. همدلی دوستانه در واقع همان همزبانی است. من و تو حرف هم را می­فهمیم، و این یعنی که دوستان خوبی برای هم هستیم. دوستی زبانی دارد، که لزومن هم زبان ریاضی نیست.

Labels:

March 18, 2006

نو روز

March 17, 2006

سالی به از این سال ها

این که به نسبت سابق کم­تر می­نویسم دلایل متعددی دارد، یکی هم آن که من مدت­ها است با فضای وبلاگستان مشکل پیدا کرده­ام، با این همه برای هرکسی که در این فضا می­نویسد احترام عام قائل ام، و احترام خاص برای آن­هایی که با صداقت و جسارت بیش­تری می­نویسند (سوای دوستان شخصی، کتابچه، مجید زهری، سیبستان، هنوز، و ... را هرگاه که حوصله­یی بوده خوانده­ام و خیلی از نوشته­هاشان را هم قابل­تامل یافتم). هرچه باشد، این­­هایی که هنوز می­نویسند احتمالن از نسلی رو به انقراض اند: وقتی به نسل بعد از خودم نگاه می­کنم – همان دانشجویانی که 5 تا 10 سال بیش­تر با من فاصله­ی سنی ندارند اما دنیاها­شان اصلن ربطی به من و ما ندارد، می­فهمم که این شوری که هنوز در وجود بعضی از جوان­ترها زنده مانده چه­ ارزنده است: آن­ها دست­کم وجود دارند، آن هم در این زمانه­ی عسرت اندیشه – من به آینده­ی این نسلی که دارد می­آید اصلن خوش­بین نیستم.

از این که بگذرم، به رسم مرور سالانه: سالی که گذشت از هر جهت برای من تعیین­کننده بود. خیلی عوض شدم. دید ام نسبت به خیلی چیزها عوض شد؛ بدبین و ناامیدتر شدم؛ به هر رو، بعضی از ترین­های­ام هم در این سالی که گذشت این­ها بودند:

مهم­ترین رخداد شخصی­: «توهم­زدودگی» یا همان «سرخوردگی»
(از تنهایی­ها و تک­افتادگی­ها گرفته تا بیماری­های جسمی و خستگی­های روانی و فرسودگی در فضای عمومی و نهایتن پی بردن به بیزاری عمیقی که همه­ی وجودم را فرا گرفته)
­
تلخ­ترین رخداد شخصی: دور افتادن از عشق­ام، ادبیات (نوشتن / خواندن)
(در یک سال گذشته فقط یک داستان کوتاه نوشتم. طرح­هایی داشتم که به آن­ها حتا فکر هم نکردم. مقالاتی بود که باید می­نوشتم و انگیزه­یی برای عرضه­شان نداشتم – مخصوصن مقاله­هایی که دوست داشتم درباره­ی «مشروطه­ی ایرانی» آجودانی و «معمای هویدا» ی میلانی بنویسم، و همین­طور نوشته­یی در نقد «کار روشنفکری» بابک احمدی، یا مقاله­هایی در زمینه­ی فلسفه یا نظریه­ی ادبی. در حیطه­ی فعالیت حرفه­یی ترجمه­ را مثل سابق ادامه دادم، البته بی هیچ انگیزه­یی برای ترجمه­های تازه. کتاب­هایی که امسال منتشر کردم این­ها بود: «صید قزل­آلا در آمریکا» و «آشنایی با ماکیاوللی» – دو تا از ترجمه­های سابق­ام، «لذت متن» و «فوکو را فراموش کن»، هم با ویرایش مجدد منتشر شدند و «سخن عاشق» هم تجدید چاپ شد. کار در «نشر مرکز» هم به قوت خود باقی است. علاوه بر مسئولیت­های سابق، سرپرستی و ویراستاری مجموعه­یی را بر عهده گرفتم با عنوان «اندیشه­گران انتقادی» که هر مجلدش در معرفی یکی از متفکران معاصر است و ویژگی­های خاص خودش را دارد – دو کتاب اول همین روزها به بازار می­آیند: «پل دومان» با ترجمه­ی من و «موریس بلانشو» با ویرایش من ... خب، گفتم که، کار ترجمه را دیگر با جدیت دنبال نخواهم کرد – دو ترجمه­ی دیگر هم دارم که سال آینده منتشر می­شوند، و احتمالن دیگر دست از کار می­کشم. چرا انکار کنم: تغییر اساسی دیدگاه­ام البته مرا نسبت به ادامه­ی­ این مسیر مردد کرد، اما برخوردها و بازتاب­ها هم مهر تاییدی بود بر این که باید، شاید برای همیشه، با این دنیا وداع کنم. ترجمه­ی آثار ادبی را که دیگر اصلن ادامه نخواهم داد و ترجمه­ی فلسفه و نظریه­ی ادبی را هم دیگر جدی نمی­گیرم. سوای کتاب­ها، یکی دو سخنرانی و یکی دو مصاحبه هم داشتم که همین­جا اشاراتی به آن­ها کردم. ضمنن، در مورد اوضاع نقد و نظر درباره­ی کتاب و ادبیات هرازگاهی نظراتی دادم مبنی بر این که جو رایج را مسموم و محقر می­دانم: باندبازی، فاشیسم فرهنگی – بگذریم از این که مواضعی که در مورد انتخابات گرفتم، و واکنش­هایی که دیدم، مزید بر علت شد تا بهانه­یی باشد برای این که من هم متقابلن ارتباط­ام را به­کل با دنیای رسانه­های فعال در این عرصه­ها قطع کنم)

مهم­ترین رخداد ایرانی: انتخابات ریاست جمهوری
(نظرات­ام نسبت به دوره­ی برگزاری انتخابات قدری عوض شده، اما نه در نتیجه­ی پی­آمدهای آن بل به دلیل شناخت بیش­تر از ایرانیت؛ گمان می­کنم که زیادی خوش­خیال بوده­ام: دچار این توهم بودم که با این کارها می­شود چیزی را نهادینه کرد، غافل از این که جز آن نهاد ایرانیت ظاهرن هیچ چیز در وجود ایرانی نهادینه نخواهد شد. گفتم که، اگر مشارکتی­های مدعی فقط بیست درصد از حامیان خاتمی را برای خود نگه داشته بودند الان معین رئیس­جمهور بود؛ این را هم الان می­گویم که، اگر معین فقط در ده دقیقه توانسته بود ارتباط محتوم عدالت و آزادی را با دو سه مثال ملموس در تلویزیون توضیح دهد باز هم الان او رئیس جمهور بود: هرچه باشد، ما ملتی هستیم که تعیین­کننده­ترین تصمیم­ها را در کم­ترین زمان ممکن می­گیریم و بیش­ترین تغییرها را با بیش­­­ترین شتاب ممکن انجام می­دهیم. این قول که تاریخ را تصادف می­سازد نه تفکر، مصداق­اش مای ایم؛ همچنان که این قاعده که تصادف را می­شود با تفکر هدایت کرد، مستثنای­اش ما)

مهم­ترین رخداد جهانی: کاریکاتورهای دانمارکی
(عجیب این که کم­ترین نوشته­های قابل­تامل را در همین زمینه خواندم در حالی که حرف­­های بسیاری در این باره می­شد گفت، مثلن این که سخن گفتن از دین به­صورت یک کلیت یکدست و یکپارچه کارساز نیست و بنابراین تعریف نسبت دو عامل عمومی آزادی بیان و اهانت به عقاید هم به این ­شکل انتزاعی روشن­ نخواهد شد: تجربه­ی دین"ها" است که آن­ها را از هم متمایز کرده، انگیزه­ی مومنان را تامین و عملکردشان را تضمین می کند: تاریخی دیدن دین)

مهم­ترین تجربه­ی ایرانی: اکبر گنجی
(دیروز روزی بود که گنجی باید آزاد می­شد. کجا شد آن همه غوغای مجازی؟! گمان نمی­کنم دیگر هیچ بنیاد برجسته­ی بین­المللی و نویسنده و روشنفکر­ و چهره­ی سرشناس اروپایی و آمریکایی مانده بود که خواستار آزادی گنجی نشده باشد، با این همه او آزاد نشد. چرا؟ چون به­جای آن چهارصد پانصد نهاد و نویسنده­ی جهانی، گنجی باید چهار پنج هزار هوادار ایرانی می­داشت – که نداشت)

مهم­ترین تجربه­ی جهانی: پیروزی حماس در انتخابات فلسطین
(سوای همدلی یا ناهمدلی با حماس، انتخابات فلسطین این درس را داشت که انتخابات بخشی از وسیله­ی دموکراسی است و دموکراسی هم فقط یک وسیله است نه هدف)

مهم­ترین بحران ایرانی و جهانی: مساله­ی هسته­یی ما
(حرفی نیست، الا این که به دست آوردن فن­آوری تولید بنزین هم بد فکری نبود)

خب، این­ها بخشی از ترین­های من در دنیاهایی بود که سال گذشته تجربه کردم، با بسیاری ترها و ترین­های خوب و بد دیگر. سالی که گذشت برای من سال خوبی نبود، و هرچه بود، خوش و ناخوش، با خوب و بدش گذشت. این هم از سال سی سالگی من.
سرانجام هم سپاس، از همه­ی شما که به هر رو خواننده­ی این نوشته­ها بودید و هرازگاهی نظر هم دادید. امید که سالی که گذشت خوش بوده و سالی که می­آید خوش­تر باشد.

March 02, 2006

ناسازه

من اساسن عوض شده­ام، دیگر «تقابل­های دوتایی» را باور کرده­ام (دوگانه­انگار شده­ام، سیاه و سفید می­بینم، همین حالا آماده ام که جستاری با عنوان جسارت­آمیز «اسطوره­ی راه سوم» بنویسم) پس دیگر نسبی­نگر نیستم؛ با این حال، اصلن عوض نشده­ام، هنوز هم «همه یا هیچ» را باور ندارم (همچنان چندگانه­انگار ام، خاکستری می­بینم، هنوز می­توانم ساعت­ها در نفی کلیت و نقد «توهم تمامیت» داد سخن بدهم) پس هنوز نسبی­نگر ام: این­روزها، ناسازه­ی تازه­ام این است.

:: نقل نوشته ها مجاز و انتشار آن ها منوط به اجازه ی نويسنده است ::