ماکیاوللی و من
"آشنایی با ماکیاوللی" آخرین ترجمهی من است که تازگی منتشر شده، از همان مجموعهی "آشنایی با فیلسوفان" که نشر مرکز منتشر میکند. عنوان اصلی کتاب "ماکیاوللی در 90 دقیقه" است، از مجموعهی مرور تاریخ تفکر، نوشتهی پل استراترن؛ هر کتاب حدود 60 صفحه دارد و اگر هر صفحه خواندناش 90 ثانیه طول بکشد، کل کتاب را میشود در 90 دقیقه خواند – این هم از فلسفهی نامگذاری این مجموعه در زبان اصلی (ترجمهی فارسی هم فکر میکنم همین حدود وقت از خواننده خواهد گرفت). مثل دیگر عناوین این مجموعه، "آشنایی با ماکیاوللی" هم کتاب تخصصی و دشواری نیست و بیشتر برای آشنایی اولیه با احوال و آثار پدر سیاست مدرن نوشته شده. تنها ترجمهیی است که انتخاباش با من نبوده: کاری بود که با اکراه پذیرفتم، اول به این دلیل که از پراکنده کاری خوشام نمیآید، دوم به این دلیل که انگیزه و اشتیاقی نسبت به "فلسفهی سیاسی" در خود نمیدیدم. اما، برخلاف تصور، تجربهی ناخوشایندی نبود، به عکس، خیلی هم جذاب بود؛ هرچند که باز هم بیشتر مجذوب زندگی و تجارب تلخ ماکیاوللی و شخصیت شگفتانگیزش شدم تا صرف اندیشههای سیاسی او – نوشتار طنازانهی استراترن هم که جاذبهی خود را داشت. به هر حال، کتاب کوچکی است، به گمانام به یک بار خواندناش میارزد ...
بامزه است، تنها کتابی که مستقلن در باب فلسفهی سیاسی ترجمه کردم انتشارش با اوضاع و احوالی مصادف میشود که چندان هم باب طبعام نیست. سرخورده نه، دلزدهام میکند. نوشتههای اخیرم را که نگاه میکنم، هم احساس اسارت میکنم، هم احساس بیگانگی -- جدیت بیش از حدی که با نگاه طنزآمیز من به زندگی همخوانی ندارد. نه، اصلن حرفام این جملهی جهانسومی نیست که "سیاست همهاش بازی است و ..." (چه چیزی بازی نیست؟) نه، اما میدانم که گام زدن در هر راهی هم انگیزه میخواهد هم حوصله، که من در حال حاضر هیچ کداماش را ندارم.
مساله جوزدگی یا حتا واکنشگری هم نیست؛ فقط این است که به هر رو فضایی که در آن مینویسم استلزاماتی دارد. دیگر این که، خیلی از دوستانام، خیلی از دوستانی که من مطالبشان را دوست داشتم، یا نمینویسند و یا کم و بعضن بدون برنامه مینویسند. توهمی نداشتم که بخواهم سرخورده شوم. همین است که هست. بعد از این هم، انگیزه یی و حوصلهیی باشد، بیشتر به کار اصلیام ادبیات، و کار فرعیام فلسفه، میپردازم – حرفوحدیثهای هرازگاهی هم که همیشه هست ...
بامزه است، تنها کتابی که مستقلن در باب فلسفهی سیاسی ترجمه کردم انتشارش با اوضاع و احوالی مصادف میشود که چندان هم باب طبعام نیست. سرخورده نه، دلزدهام میکند. نوشتههای اخیرم را که نگاه میکنم، هم احساس اسارت میکنم، هم احساس بیگانگی -- جدیت بیش از حدی که با نگاه طنزآمیز من به زندگی همخوانی ندارد. نه، اصلن حرفام این جملهی جهانسومی نیست که "سیاست همهاش بازی است و ..." (چه چیزی بازی نیست؟) نه، اما میدانم که گام زدن در هر راهی هم انگیزه میخواهد هم حوصله، که من در حال حاضر هیچ کداماش را ندارم.
مساله جوزدگی یا حتا واکنشگری هم نیست؛ فقط این است که به هر رو فضایی که در آن مینویسم استلزاماتی دارد. دیگر این که، خیلی از دوستانام، خیلی از دوستانی که من مطالبشان را دوست داشتم، یا نمینویسند و یا کم و بعضن بدون برنامه مینویسند. توهمی نداشتم که بخواهم سرخورده شوم. همین است که هست. بعد از این هم، انگیزه یی و حوصلهیی باشد، بیشتر به کار اصلیام ادبیات، و کار فرعیام فلسفه، میپردازم – حرفوحدیثهای هرازگاهی هم که همیشه هست ...