October 30, 2006

بينامتنيت


چاپ دوم «بينامتنيت» هم اين روزها منتشر مي­شود. كتابي است كه خودم دوست­اش دارم و خوشحال ام كه پيراسته و پاكيزه­تر شده: كل كار را بازخواني و بازنويسي و بسياري از بخش­ها را هم از نو ترجمه كرده­ام. با اين حال، سواي اصلاحات و رفع اشكالات صوري، «ويراست دوم» به­لحاظ محتوايي تفاوتي با ويراست اول ندارد؛ مفاد آن هم­چنان عبارت است از:

يادداشت مترجم
درآمد

1. خاستگاه‏ها: سوسور، باختين، كريستوا
كلام رابطه‏بنياد: سوسور
كلام اجتماعى: باختين
مكالمه‏گرايى
تل كل، فرآورى: كريستوا
از مكالمه‏گرايى به‏سوى بينامتنيت
جايگشت
باختين يا كريستوا

2. متنِ از بند رسته: بارت
از اثر به متن
مرگ مؤلف
متن خواندنى و متن نوشتنى
متن ناسازه‏وار

3. رويكردهاى ساختارگرا: ژنت و ريفاتر
بوطيقاى ساختارگرا: ژنت
فرامتنيت
پيرامتنيت
زبرمتنيت
هرمنوتيك ساختارگرا: ريفاتر
توانش ادبى

4. خوانندگان موقعيت‏مند: بلوم، فمينيسم، پسااستعمارنگرى
بازنگرى در تأثيرپذيرى: بلوم
نقشه‏ى بدخوانى
نقادى زن‏نگر و بينامتنيت
بازگشت مؤلف زن
بازگشت به باختين: فمينيسم و پسااستعمارنگرى

5. نتايج پسامدرن
بينامتنيت در هنرهاى غيرادبى
پسامدرنيسم و بينامتنيت
پسامدرنيسم و بازگشت تاريخ
بينامتنيت، زبرمتنيت، و شبكه‏ى اينترنت

نتيجه‏گيرى
كتاب‏شناسى
واژه‏نامه
نمايه‏ى نام‏ها

«بينامتنيت» را من معادل intertextuality گرفته­ام (معادل­هاي ديگر «ميان­متنيت» و «بين­المتونيت» را به دلايل آشكار كنار گذاشته­ام). انتخابي است كه همان زمان اسباب اعتراضاتي هم شد، چون تلفظ و فهم­اش مساله­ساز مي­نمود. با اين حال، با توجه به امكانات زبان فارسي و همچنين دشواري و درهم­تنيدگي انواع تركيباتي كه نظريه­پردازان ادبي با «متن» (text) ساخته­اند (از جمله زيرمتن، زبرمتن، درون­متن، برون­متن، پيرامتن، فرامتن، ابرمتن، فرامتن، ورامتن، ...، و طبعا" وجوه وصفي و اسم مصدر اين اسامي)، و در راستاي رعايت دقت، اين انتخابي ناگزير بود. پنج سال از انتشار اثر مي­گذرد، به نظر مي­رسد اين معادل به مفهومي مقبول تبديل شده: شايد انتخاب نامناسبي هم نبوده باشد.

Labels: ,

October 29, 2006

ريچارد رورتي*

ريچارد رورتى از بارآورترين و بحث‏انگيزترين «انديشه‏گران زمانه‏ى ما» است. بارآورى او از بابت آثار بنيان‏ستيزى است كه در طول دو دهه‏ى شصت و هفتاد در باب «فلسفه‏ى تحليلى» پديد آورده، بردبارانه و به‏دقت راه خود را به‏سوى «فلسفه‏ى پسا – تحليلى» و به‏موازات آن «مصلحت‏باورى نوين» (نو – پراگماتيسم) گشوده، حاصل اين همه را مى‏توان در عمده‏ترين اثر او در اين دوره، و يكى از مهم‏ترين آثار فلسفى در نيمه‏ى دوم قرن بيستم در آمريكا، «فلسفه و آينه‏ى طبيعت» (1979) ملاحظه كرد. با اين حال، رورتى از معدود فيلسوفان آمريكايى است كه، در عين كوشش براى پى‏گيرى فلسفه‏ى آنگلو - ساكسونى، به‏ويژه آثار فيلسوفان آمريكايى، از جيمز و ديويى گرفته تا كواين و ديويدسون، به كاوش در فلسفه‏ى اروپاى قاره‏يى پرداخته و همسخن نيچه، هايدگر، ويتگنشتاين، دريدا، و ديگران شده – اين تأثيرپذيرى و تعامل فكرى تقريباً در تمام آثار او، از نخستين اثر مشهورش «چرخش زبان‏شناختى» (1967) گرفته تا واپسين اثر منتشرشده‏ى او به‏همراه واتيمو («آينده‏ى دين» 2006)، نمودى نازدودنى دارد.
امروزه، تأثيرگذارى رورتى در فلسفه‏ى تحليلى و ارزش و اهميت آثار او در اين عرصه كم‏تر جاى بحث دارد. در واقع، بحث‏انگيزى او بيش‏تر از بابت آثارى است كه از دهه‏ى هشتاد به اين سو، با پرداختن به مناسبات ميان سياست، فرهنگ، و جامعه و نسبت فلسفه با اين سه – از همه مهم‏تر در كتاب حاضر و همچنين در «فلسفه و اميد اجتماعى» (2000) – پديد آورده. در واقع، آثار سه دهه‏ى اخير رورتى است كه براى او به‏عنوان يك فيلسوف «ليبرال – بورژوا»، به‏تعبير خاص خود، و يك نظريه‏پرداز «پسا – مدرنيست» و بل‏كه مبلغ رويكرد «پسا – فلسفى»، به‏تعبير غالب منتقدان، بدنامى و بلندآوازگى به‏سزايى به ارمغان آورده.
از اين منظر، اكنون، به نظر مى‏رسد كه رورتى در آثار اين سه دهه سراسر درگير پيشبرد پروژه‏يى در مسير يك اوتوپياى ليبرالى و پسا - متافيزيكى (در ستايش از «تاريخ‏نگرى»، «نام‏انگارى»، و «بازى‏باورى»، و در ستيز با «بنيان‏باورى»، «ماهيت‏باورى»، و «متافيزيك‏باورى») بوده، بنابراين شگفتى ندارد كه هم از سوى مدافعان سنتى و راست‏گراى مدرنيته و هم از سوى مبلغان اكنون چپ‏گراى پسا - مدرنيته مورد حمله قرار گرفته – از يك سو به سست كردن مبانى فلسفى مدرنيته و از سوى ديگر به قوم‏گرايى ارتجاعى متهم مى‏شود. با اين همه، رورتى ابايى از ادامه‏ى كوشش‏هاى خود هم براى ارزيابى‏هاى انتقادى از ميراث مدرنيته و متفكران عصر روشنگرى و هم براى تأمل بر تجربه‏ى تاريخى غرب و توجيه ارزش‏هاى دموكراسى به‏عنوان كارآمدترين شكل اداره‏ى اجتماعات انسانى، ندارد. پى‏آمد اين تلاش مضاعف هم طبعاً توجه به مسائل و معضلاتى است (از جمله، دموكراسى در روند جهانى شدن، حقوق بشر، تماس‏ها/ تقابل‏هاى فرهنگى در عصر ارتباطات، حقوق اقليت‏ها، تروريسم جهانى) كه اكنون گريبان دنياى غربى و دنياى در حال توسعه را گرفته است.
با اين حال، به‏موازات اين دغدغه‏هاى اجتماعى و فرهنگى، رورتى «فلسفه» را همچنان به‏عنوان يك كار تخصصى پى مى‏گيرد. او، از سويى، با جسارتى كم‏ياب اذعان مى‏كند كه امروزه مطالعه‏ى متون فلسفى تنها براى معدودى از مردم (مثلاً دانشجويان رشته‏هاى فلسفى) مى‏تواند مناسب يا مفيد باشد، و از ديگر سو خود بنا به «استعداد» و «علاقه» اش همچنان از پيچيده‏ترين بحث‏ها و مناظرات فلسفى بر سر مفاهيم انتزاعى استقبال مى‏كند، كه نمود آن را مى‏توان در سه مجموعه مقالات فلسفى كه در سال‏هاى 1991 و 1998 منتشر كرده ملاحظه كرد. افزون بر اين، ديگر عرصه‏ى پژوهشى پربار براى رورتى ادبيات اروپايى و آمريكايى بوده (منصب آكادميك كنونى‏اش «استاد ادبيات تطبيقى» در دانشگاه استنفورد است)، اما اين دل‏بستگى به يك مشغله‏ى دانشگاهى محدود نمى‏شود – عمق اعتقاد رورتى به شيوه‏ى انديشه‏ى ادبى را در خط سيرى مى‏توان ملاحظه كرد كه او براى يك جامعه‏ى انسانىِ آرمانى ترسيم مى‏كند، مسيرى كه در گذر از مذهب به فلسفه و از فلسفه به ادبيات مى‏رسد. از اين رو، همچنان كه در كتاب حاضر به‏شدت به چشم مى‏آيد، آثار ادبى در تكوين و تكامل ديدگاه‏هاى تازه‏ى رورتى نقش برجسته‏يى ايفا كرده‏اند، و در واقع ادبيات عرصه‏يى است كه فلسفه‏ى او از ديرباز و تا به امروز مرهون آن مانده است.

رورتى متفكرى (به‏معناى مصطلح) «راديكال» نيست، محافظه‏كارى است كه مى‏خواهد ديدگاه‏هاى دموكراتى خود را با توجه به بهترين روشن‏گرى‏هاى فرهنگ اروپايى و ره‏آوردهاى رؤياى آمريكايى به پيش برد. پس، به‏جاى تلاش براى ريشه‏كن كردن اميدهاى جامعه‏ى ليبرالى و زدودن آمال اوتوپيايى و جذب شدن در «فرهنگ مخالف‏خوانى» ماركسيست‏هاى اروپايى يا «مكتب كين‏توزى» (عنوانى كه بلوم به چپ جديد آمريكايى داده)، رورتى خواهان حفظ و حراست از نهادهاى دموكراسى و تلاش بيش‏تر براى ارزش‏هاى آزادى در قالب قانون‏مدارى و برابرى‏خواهى در يك جامعه‏ى ليبرالى است. كتاب كنونى (1988) هم در واقع داستانى درباره‏ى آينده‏ى چنين جامعه‏يى است، اما نويسنده اين بخت را داشته تا دگرگونى‏هاى دو دهه‏ى اخير (از فروپاشى ديوار برلين و پى‏رفت‏هاى آن تا يازده سپتامبر و پى‏آمدهاى آن) را هم درك كرده، به تعديل و تصحيح ديدگاه‏هاى خود دست يازد. از همين رو، او كه خود زمانى از مدافعان و مبلغان نظريه‏پردازان راديكال فرانسوى بوده، اكنون آراى آنان را هرچه بيش‏تر به ديده‏ى ترديد مى‏نگرد: از دل‏سپردگى اوليه به نظريه‏ى ليوتار در باب «پايان روايت‏هاى كبير» دست مى‏كشد، شورش راديكال و عافيت‏طلبانه‏ى فوكو در برابر شناخت‏شناسى غربى را بى‏فايده و حتا ملال‏آور مى‏بيند، و شالوده‏شكنى دريدايى را هم اكنون از آن‏چه زمانى تصور مى‏كرده پرمدعاتر و كم‏جاذبه‏تر مى‏يابد.
اين همه، از يك جهت، پى‏آمد سوءظن هميشگى رورتى به «عام‏انگارى» يا «جامع‏گرايى» (جهان‏رواباورى) است كه او صورت وارون آن را در بطن آراى اغلب نظريه‏پردازان پسا - مدرنيست تشخيص مى‏دهد. و اين در حالى است كه او خود، به‏دور از احساساتى‏گرى و اصرار بى‏دليل بر تكثرگرايى فرهنگى، همچنان بر منش قوم‏مدارانه‏ى معرفت بشرى و در واقع بر خصلت فرهنگىِ شناخت انسانى تأكيد كرده، در نتيجه واقع‏بينانه مى‏پذيرد كه روند ناگزير جهانى‏شدن ناچار به‏معنى كم‏رنگ‏تر شدن برخى از فرهنگ‏هاى كم‏توان‏تر خواهد بود؛ پس، به‏جاى تلاش براى كشف مشتركاتى موهوم ميان عموم فرهنگ‏ها، بايد براى ابداع و استمراربخشى به مكالمه‏ى بين‏فرهنگى تلاش كرد. او خود از معدود متفكران امروزى است كه ايده‏ى مكالمه‏ى فكرى و فرهنگى را در كار و در آثار خود تحقق بخشيده، سواى مكاتبات پراكنده و همچنين پروژه‏يى با بسيارى از روشنفكران غيرآمريكايى و غيرغربى، علاوه بر مجموعه مصاحبه‏هاى متعددى كه منتشر كرده، مجلداتى را هم به تبادل‏نظر مكتوب ميان خود و منتقدان‏اش اختصاص مى‏دهد – يك نمونه‏ى درخشان آن «رورتى و ناقدان او» است كه در سال 2000 انتشار يافته و مقالات انتقادى فيلسوفان معاصر درباره‏ى ديدگاه‏هاى رورتى را به‏همراه جوابيه‏هاى مشروح او به آن‏ها شامل مى‏شود.

«پيشامد، بازى، و همبستگى» بى‏شك بارآورترين و بحث‏انگيزترين اثر رورتى است، كتابى كه در كم‏تر از دو دهه حدود بيست بار تجديد چاپ و به بيش از بيست زبان ترجمه شده. سواى دشوارى‏هاى آشكار انديشه‏ى رورتى (همان‏چه اغلب خوانندگان و در واقع نا - خواندگان متون او از آن غافل مانده‏اند)، و گذشته از مشكلات معمول در برگردان اثرى از اين دست، مهم‏ترين دشوارى در ترجمه‏ى اصطلاحات رورتى در عين حفظ معانى خاصى است كه او مد نظر دارد. در واقع، رورتى اصطلاح‏شناسى خاصى اختيار مى‏كند كه اكثر معادل‏هاى فارسى در ازاى آن رسا نبوده، سوى ديگرِ اين دشوارى استفاده‏ى رورتى از معناى ريشه‏يى واژه‏ها است. در نتيجه مترجم چاره‏يى جز استفاده از برابرنهاده‏هاى «قراردادى» نيافته – با اين حال از توضيح و تذكر هم در صورت لزوم و در حد اقل آورده شده.
برگردان فارسى دربردارنده‏ى دو پيوست هم هست. اول متن كامل و بازنگريسته‏ى «فلسفه و دموكراسى»، و دوم «كتاب‏شناسى» كه طبعاً تنها آثار اصلى، برخى از تأليفات مشترك، و بعضى از متون معتبرتر درباره‏ى رورتى را شامل مى‏شود.**
________________________________________________
* يادداشت من در آغاز كتاب
** پي­نوشت­ها را در متن كتاب مي­توانيد مطالعه كنيد.

Labels:

October 21, 2006

ژوليا كريستوا


سومين مجلد از مجموعه­ي «انديشه­گران انتقادي» در باب آرا و آثار ژوليا كريستوا است: نظريه­پرداز ادبي، روان­كاو، و فمينيست برجسته­ي بلغاري – فرانسوي، كه تاثير به­سزايي بر رشته­هاي نشانه­شناسي، نقادي ادبي، و روان­كاوي فردي / فرهنگي / سياسي گذاشته. كريستوا در ايران به­واسطه­ي طرح نظرات­اش در قالب نگره­ي «پسا – ساختارگرايي» كمابيش شناخته شده است و، تا آن­جا كه من مي­دانم، معرفي­ها و مقالاتي هم از او به فارسي برگردانده شده، از جمله، به اين شرح: در «ساختار و تاويل متن» بابك احمدي بخشي به شرح آراي او اختصاص يافته، برگردان مقاله­ي معروف­اش با عنوان «زمان زنان» در «سرگشتگي نشانه­ها: نمونه­هايي از نقد پسامدرن» ماني حقيقي آمده، بخش قابل توجهي از «لكان، دريدا، كريستوا» طبعا" درباره­ي او است، نظريات ادبي­اش در مقام واضع اصطلاح «بينامتنيت» را گراهام آلن در كتابي به همين نام به­طور مفصل شرح داده، مقاله­ي مشهور «كلام، مكالمه، و رمان» اش هم كه در «به­سوي پسامدرن: پساساختارگرايي در مطالعات ادبي» آمده.
با اين حال، همچون دو عنوان قبلي مجموعه («پل دومان»، و «موريس بلانشو»)، «ژوليا كريستوا» هم نخستين كتابي است كه به­صورت مستقل درباره­ي او به فارسي در مي­آيد. نويسنده­ي كتاب نوئل مك­آفي است كه تخصص اصلي­اش علوم سياسي بوده و بنابراين به آثار سياسي­تر كريستوا توجه بيش­تري نشان داده، با اين حال و در عين آن كه توجه شاياني به آثار ادبي­تر او (از جمله آثارش درباره­ي باختين) نكرده، به­شكل تحسين­برانگيزي از عهده­ي تشريح ساير آثار او بر آمده، شگفت آن كه با اين اوصاف، شرح­اش از آراي روان­كاوانه­ي كريستوا از روشن­ترين و درخشان­ترين نوشته­ها است. به هر حال، عناوين اصلي اثر عبارت اند از:

يادداشت دبير مجموعه
سپاس‏گزارى
چرا كريستوا؟
انديشه‏هاى اساسى
1 نشانه‏اى و نمادين
2 سوژه‏ى در فرآيند
3 آلوده‏انگارى
4 ماليخوليا
5 اخلاق سنت‏شكن
6 زمان زنان
7 سرپيچى
پس از كريستوا
براى مطالعه‏ى بيش‏تر
راه‏نماى آثار
نمايه‏ى نام‏ها

كتاب را مهرداد پارسا به فارسي برگردانده، مسئوليت ويرايش و باقي قضايا طبعا" با خود من بوده، ناشر هم كه «نشر مركز» است.

Labels: ,

October 14, 2006

لاکان یا لکان؟


شیوه­ی ثبت و ضبط اسامی غیرفارسی (عمدتا" غیرعربی) به زبان فارسی (با خط عربی) از دیرباز محل مناقشه بوده، امروزه به علاوه محمل فخرفروشی­های نابه­جا یا لجاجت­ها و سماجت­های کودکانه، و در نهایت سوءتفاهم­های بی­ثمر هم شده. از این رو، در این مجال می­کوشم، با اتکا به مثال­های آشنا، خطوط اصلی طرحی در راستای رویکردی منضبط و منظم به ضبط اسامی غیرفارسی در متون فارسی را ترسیم کنم.
*
آن­چنان که من از تجربه­ی کمابیش خویش در امر ترجمه و دغدغه­ی دائم خود در مورد مسائل و مشکلات ضبط اسامی غیرفارسی در متون فارسی دریافته­ام، بحث اصلی در این باره را باید با توجه به سه عامل 1) صحت و دقت در برگردان اسامی بر اساس تلفظ صحیح و دقیق آن­ها در زبان اصلی، 2) ویژگی­ها و پیشینه­های فرهنگی زبان فارسی، و 3) محدودیت­های آوایی زبان فارسی و محدودیت­های الفبایی خط عربی، مد نظر قرار داد.

1) به نظر می­رسد که در بحث نگارش نام­های غیرفارسی به فارسی، عامل اول نقش اصلی را ایفا می­کند، و باید بکند. این یعنی که تلاش برای ثبت تلفظ صحیح و دقیق همواره عامل تعیین­کننده­ی اصلی در این میان خواهد بود. وظیفه­ی هر مترجم و مولف باکفایتی آن است که، با احاطه­ی مکفی که بر زبان مبدأ دارد، اسامی متعلق به آن زبان را به­درستی (در عین صحت و دقت) به زبان مقصد منتقل کند. این وظیفه به­ویژه هنگامی حالت خطیر می­یابد که برخی اسامی برای نخستین­بارها به زبان ما منتقل می­شوند و مترجم باید، به­ویژه برای ایجاد پیشینه­ی فرهنگی (عامل دوم) مثبت در زبان خود وسواس بسیار به خرج دهد.
ضبط ناصحیح و غیردقیق بسیاری از اسامی عمدتا" نوظهور، که امروزه به­وفور در متون ترجمه یافت می­شوند، عمدتا" به دو دلیل مرتبط با همین عامل اول رخ می­دهد. دلیل اول تاسی غیرانتقادی به سابقه­­ای است که مترجمان معاصر در کوتاه­مدت از خود به جا گذاشته­اند. مثال شخصی من در این­جا طبعا" می­تواند «لاکان» (Lacan) باشد، که خود در آثار اولیه­ام آن را به همین صورت (ناصحیح و / یا غیردقیق) ضبط کرده بودم، اما با توجه به این واقعیت که سابقه­ی ورود این نام به زبان به­زحمت به یک دهه می­رسید، بر آن شدم تا در نخستین کتاب عمده­ای که درباره­ی او به این زبان در می­آید و برای نخست­بار نام این روان­کاو برجسته­ی فرانسوی و پر حرف و حدیث را بر جلد خود می­گذارد، آن را به­صورتی صحیح­تر و / یا دقیق­تر ضبط کنم – یعنی به­صورت «لکان»، که به تایید هر خواننده­ای که اندک آشنایی با زبان فرانسه دارد، و صدالبته به تصدیق شخص بابک احمدی که نخست­بار فارسی­زبانان را به طور گسترده با نام او آشنا کرده، صحیح­تر و دقیق­تر است؛ مثال غیرشخصی هم می­تواند اسم نظریه­پرداز ادبی بلندآوازه، «بارت» (Barthes) باشد که، چنان که می­دانیم، نخست­بار(ها) در فارسی به­صورت «بارتس» ضبط شده اما به­زودی صورت صحیح «بارت» جای آن را گرفت.
اما همچنان که گفته شد، اگر از سهل­گیری­های نوشتاری یا سرسری خواندن­های احتمالی بگذریم، این­گونه اشتباهات از سویی می­تواند به دلیل عدم کفایت زبانی مترجم هم صورت بگیرد. این که نام «میشل فوکو» (Michel Foucault) بعضا" به­صورت «مایکل فوکالت» درج شود، یا بی­اطلاعی مترجم از فرانسوی بودن این اسم را می­رساند یا عدم­آشنایی او با قواعد تلفظ در زبان فرانسه را – در حیطه­ی خارج از زبان­های انگلیسی و فرانسوی، اوضاع از این هم دشوارتر خواهد شد و حتا نام­های معمولی مثل Giovanni (جوواننی) و Sergio (سرجو) اشتباها" به­صورت­های نادرست «جیووانی» و «سرجیو» ثبت و ضبط می­شوند. با این حال، روی هم رفته این قبیل اشتباهات تنها مختص برخورد مترجمان با اسامی غیر – انگلیسی (زبان اصلی ترجمه در ایران) نیست. بسیاری از مترجمان ما، از جمله خود من، به دلیل آن که در محیط انگلیسی­زبان تحصیل یا تجربه نکرده­اند، در بسیاری موارد ممکن است تنها به قواعد آموخته­ی خود برای تلفظ عبارات و اسامی در زبان انگلیسی اتکا کنند، و در نتیجه فاقد آشنایی مکفی با استثنائات یا بی­قاعدگی­ها باشند – Stephen در این­جا می­تواند مثال مناسبی باشد، چون هم «استفن» و هم «استیفن»، معادل­های رایج فارسی، تلفظ­های نادرستی برای این نام اند و انگلیسی­زبان­ها Stephen را هم مانند Steven «استیون» می­خوانند.
وجه پیچیده­تر این ماجرا می­تواند ضبط تلفظ نام­هایی باشد که گرچه در یک زبان به شهرت رسیده­اند، اصالتا" متعلق به زبانی دیگر اند و هنوز هم در زبان دوم با تلفظ زبان اصلی به کار می­روند، یا آن که ترجیحا" بهتر است با همان تلفظ زبان اصلی به کار روند: نام نظریه­پرداز معروف معماری معاصر Robert Venturi آمریکایی را بر اساس قواعد زبان انگلیسی می­توان «رابرت ونچری» خواند، اما با آن که نام کوچک آن Roberto نیست، Venturi یک نام ایتالیایی است و بنابراین تلفظ دقیق این نام «رابرت ونتوری» خواهد بود. صورت وارون این مقوله هنگامی است که (با توجه به عامل دوم) یک نام در یک زبان از چنان پیشینه­ی استوار و پرباری برخوردار شده که توانسته تلفظ رایج خود را جایگزین تلفظ اصلی و اصیل آن کند: نظریه­پرداز سیاه­پوست آمریکایی و از پیشگامان مطالعات نژادی Du Bois نام دارد که بنا به اصالت فرانسوی نام­اش باید «دوبوآ» خوانده شود اما در میان انگلیسی­زبانان به «دوبویز» شهرت یافته و ترجیحا" می­توان آن را با همین تلفظ به فارسی برگرداند. از سوی دیگر می­توان به موارد بینابینی نظیر نام نویسنده­ی پسامدرنیست آمریکایی اشاره کرد که Kurt Vonnegut نوشته می­شود، اما هم از نام کوچک و هم از تبارنامه­­اش چنین بر می­آید که اصالتا" آلمانی است و نام خانوادگی­اش باید «فونگوت» خوانده شود، اما صورت «وونگات» هم رایج و قابل­استفاده است. صورت ساده­تر این ماجرا را هم می­توان در تلفظ نام­هایی یافت که مشترکا" در زبان­های مختلف، با نوشتار مشابه اما با تلفظ متفاوت، به کار می­روند: Joseph اگر انگلیسی باشد «جوزف»، اگر فرانسوی باشد «ژورف»، و اگر آلمانی باشد «یوزف» خوانده خواهد شد، همچنان که Jose در اسپانیایی «خوزه» و در پرتغالی «ژوزه» است.
با این حال، معضل مهمی همچنان به­جا می­ماند و آن بی­قاعده بودن یا قاعده­گریزی­های زبانی است. مساله این است که در بسیاری موارد، حتا مترجمان دانش­آموخته و مجرب هم در تشخیص و تعیین تلفظ صحیح و دقیق یک نام، با توجه به دانش و تجربه­ی خود، ناکام می­مانند، و به نظر می­رسد در این موارد چاره­ای جز مراجعه به ترجیح گویندگان بومی زبان مبدأ نخواهد بود. برای مثال، همچنان که می­دانیم، زبان فرانسه به­لحاظ تلفظ یکی از قاعده­مندترین زبان­ها بوده و شمار استثنائات و بی­قاعدگی­های تلفظ در آن ­نسبتا" اندک است، اما تجربه نشان می­دهد که مترجم بسیار مطلع هم نمی­تواند صرفا" به دانش زبانی خود از زبان فرانسه اتکا کند: نام خانوادگی رمان­نویس شهیر فرانسوی Dumas نوشته اما «دوما» خوانده می­شود و با این حال نام دیگر نویسنده­ی مشهور فرانسوی Duras نوشته و «دوراس» (و نه «دورا») خوانده می­شود؛ یا، همچنان که باز می­دانیم، s آخر در غالب اسامی فرانسوی تلفظ نمی­شود، و با این حال نام مستعار نویسنده­ی فرانسوی و سردبیر «تل کل»، Sollers نوشته و «سولرس» (و نه «سولر») خوانده می­شود؛ یا از این فراتر، در مورد تلفظ اسامی کم­کاربرد یا کم­سابقه­ای نظیر نام نظریه­پرداز فمینیست فرانسوی، Cixous ظاهرا" حتا در میان خود فرانسوی­ها هم اجماع و اتفاق­نظری وجود ندارد. از سوی دیگر، برای ارائه­ی مثالی آسان­یاب، هر خواننده­ای در زبان انگلیسی قطعا" بارها به لغات همساختی (به­لحاظ ترکیب صامت و مصوت) نظیر nature و mature یا mind و wind برخورده که با این حال تلفظ­های همسانی ندارند.

2) ویژگی­ها و پیشینه­های فرهنگی زبان فارسی، به­عنوان عامل تعیین­کننده­ی دوم، در واقع یک عامل تعدیل­کننده است. بسیاری از اسامی که امروزه برای برگردان آن­ها تلاش می­کنیم، پیشینه­ی پردامنه­ای در زبان فارسی دارند و طبعا" هیچ مترجمی نمی­تواند بدون توجه به این پیشینه، و با نادیده گرفتن زمینه­ها، با سماجت افراطی در برگردان صحیح و دقیق اسامی، معادل­های تازه­ای ارائه کرده و انتظار پذیرش بی­چون­وچرای آن­ها را داشته باشد: Thomas از دیرباز در زبان فارسی به­صورت «توماس» و نه «تامس» (تلفظ صحیح­تر و دقیق­تر) ضبط شده و حتا در اسامی ارمنی رایج در فارسی نظیر «طوماسیان» (توماسیان) صورت استواری پیدا کرده، و بنابراین تغییر آن شاید چندان ضرورتی نداشته باشد؛ Donald را در زبان فارسی مدت­ها است که «دونالد» خوانده­ایم و بنابراین انتظار آن که نام Donald Barthelme را «دانلد بارتلمی» بنویسیم و بخوانیم همان­قدر چالش­انگیز است که بگوییم خوانندگان فارسی باید به­جای «مک­دونالد» از تعبیر صیحیح­تر و دقیق­تر «مک­دانلد» (یا حتا «مک­دانلدز») استفاده کنند، یا این که انتظار داشته باشیم نام رئیس­جمهور اسبق آمریکا را «رانلد ریگان» (و در صورت افراطی­تر، «رانلد ریگن») تلفظ کنند؛ همچنین است که با توجه به طیف نام­هایی نظیر ریگان، مورگان، ...، ضبط نام دیگر نویسنده­ی پسامدرنیست آمریکایی، Brautigan به­صورت «براتیگن» و نه «براتیگان» تنها در حد یک قاعده­گریزی بی­ثمر در زبان مقصد به نظر خواهد رسید؛ یا به­عنوان یک مثال رایج، پسوند son انگلیسی در فارسی در اکثر قریب به اتفاق موارد به­صورت «سون» و نه «سن» («برانسون»، و نه «برانسن») نوشته و خوانده شده، یا حتا در موردی روشن­تر، پسوند ton انگلیسی با آن که بعضا" «تن» و نه «تون» نوشته شده، باز هم «تون» خوانده می­شود («نیوتن»)، و بنابراین اصرار در حذف مصوت «و» از آن چندان مفید فایده نمی­نماید – یک مثال بسیار روشن­تر در این زمینه می­تواند نام کارآگاه خصوصی معروف سر آرتور کانن دویل باشد: Sherlock Holmes که ما از دیرباز آن را «شرلوک هولمز» نوشته و خوانده­ایم، حال آن که اغلب می­دانیم صورت صحیح و دقیق آن «شرلاک هومز» است.
با این حال، به نظر می­رسد که در رابطه با این عامل تعدیل­کننده، معیار مشخص و منضبطی برای پی­روی وجود ندارد: نام Faulkner در فارسی ابتدا به­صورت ناصحیح «فالکنر» ثبت و ضبط شد و به­زودی صورت صحیح «فاکنر» جای آن را گرفت؛ Henry فرانسوی در گذشته در فارسی به «هانری» برگردانده شده، اما (با توجه به این که «ه» در زبان فرانسه نوشته اما خوانده نمی­شود) امروزه صورت صحیح­تر آن، «آنری»، هم تا به آن اندازه روج یافته که گزارش­گران تلویزیونی اکنون بازی­کن معروف فرانسوی را تییری «آنری» می­نامند – گو این که همین گزارش­گران، دیگر بازیکن معروف فرانسوی را به­غلط امانوئل «پتی» (Petit) و نه به­درستی «پوتی» می­خوانند.
از این رو، به­راستی معلوم نیست که یک مترجم یا مولف تا کجا باید پیشینه­ها را پاس داشته و تا کجا به اصلاحات خودخواسته دست زند. اما آن­چه روشن است این که هر افراط و تفریطی در این حیطه به رویکردی ناکارآمد بدل شده، در نهایت نتیجه­ی منفی یا معکوسی در پی خواهد داشت: اصرار بر این که Jacques فرانسوی «ژک» و نه «ژاک» نوشته و خوانده شود فقط از نوعی سعی بی­فایده و سماجت تبخترآمیز خبر می­دهد که نه مطبوع می­نماید و نه مقبول می­افتد.
پرداختن به چندوچون و چرایی رواج برخی تلفظ­ها و در نهایت ساخته­شدن پیشینه­های مد نظر ما هم بحث درازدامنی می­خواهد. روی هم رفته، به نظر می­رسد سوای «محدودیت­های آوایی زبان فارسی و محدودیت­های الفبایی خط عربی» (که به عنوان عامل سوم در ادامه به آن خواهم پرداخت)، عوامل دیگری نیز در جهت­دهی و تعدیل این مسیر موثر افتاده­اند که در جای خود باید مورد توجه و تامل قرار گیرند – از جمله­ی این عوامل جانبی، به­عنوان مثالی بارز، می­توان به معذوریت­ها و محدودیت­هایی اشاره کرد که در برگردان اسامی حاوی عبارات و اشارات جنسی اعمال می­شوند: نام فیلسوف و متاله برجسته­ی دانمارکی را در فارسی اغلب به­نادرستی «کیه­رکگور» و نه به­درستی «کیرکگور» ضبط می­کنند، همچنان که نام فیلمساز بزرگ بوسنیایی را اشتباها" «کاستاریکا» و نه به­صورت صحیح «کوستوریتسا» ضبط کرده­اند.
آن­چنان که تا به این­جای باید روشن شده باشد، بحث حاضر اصولا" و عمدتا" در باب اسامی افراد و اشخاص مصداق می­یابد، اما در صورتی که دامنه­ی بحث به اسامی و نام­های تاریخی و جغرافیایی گسترش یابد به­سادگی روشن خواهد شد که پیشینه­ی فرهنگی تا چه حد می­تواند اولویت اصلی را پیدا کند: ما فارسی­زبانان Plato را در هر حال «افلاطون» یا نهایتا" «افلاتون» می­نویسیم و می­خوانیم، و با توجه به تسلط تلفظ­های فرانسوی در زبان فارسی،Aeschylus را «آشیل»، و نه با تلفظ اصیل یونانی آن «آیسخولوس»، می­نویسیم و می­خوانیم – در واقع، طیف خوانش­های عربی، فرانسوی، و انگلیسی از اسامی یونانی، که هرسه هم در فارسی به کار می­روند (مثلا" هراقلیط، هراکلیت، و هراکلیتوس، هرسه در ازای Heraclitus) به­خوبی می­تواند لزوم توجه به پیشینه­ها و زمینه­ها را نشان دهد؛ از سوی دیگر، Jerusalem را ما نه «جروزالم» بلکه «اورشلیم» و حتا با توجه به تاریخیت متن خود «بیت­المقدس» می­نویسیم، پایتخت لهستان، Warsaw را نه «وارساو» بلکه قطعا" «ورشو» می­خوانیم، یا باز با توجه به تاریخیت جغرافیا، برای Granada ی اسپانیا بین معادل­های «گرانادا» و «غرناطه» دست به انتخاب می­زنیم.

3) محدودیت­های آوایی زبان فارسی و محدودیت­های الفبایی خط عربی، به­عنوان سومین عامل تعیین­کننده، عامل تحدیدکننده­ی اصلی است. بر هرکس که اندک آشنایی با بحث حاضر دارد، پوشیده نیست که علت اصلی بسیاری از این دشواری­ها و پیچیدگی­های مطرح­شده در این مقال را باید در این ماهیت و این میراث جست. در این میان، وظیفه­ی مترجم و مولف فارسی کاری جز آگاهی­یابی از محدودیت­های این میراث و تلاش برای گسترش دادن دامنه­های آن در حد امکان نیست. البته همین ابتدا باید اذعان کرد که، به­طور کلی و در عرصه­ای فراتر از ضبط نام­ها هم، هر تلاشی برای عرصه­گستری، با توجه به ظرفیت­های خط ما، اوج آن­چنانی نداشته و به نظر می­رسد تنها تلاش ممکن در این مسیر همان دقت در استفاده از امکانات موجود، و نه طبعا" تلاش برای ارائه­ی ابداعات ناکارآمد و ناقص (مثلا"، و به­عنوان نمونه، کوشش­های داریوش آشوری برای تمایزگذاری بین انواع «ی» فارسی با افزودن «دو نقطه» در زیر آن یا جدانویسی آن در برخی موارد) خواهد بود. از این رو، در این­جا وجه دیگر این مساله، یعنی آگاهی مترجم و مولف فارسی از محدودیت­­های خط خود، است که می­تواند تعیین­کننده­تر باشد.
محدودیت­های آوایی – الفبایی زبان و خط فارسی / عربی، یعنی «نبود برخی آواها در زبان فارسی و عدم درج برخی مصوت­ها در خط عربی»، چاره­ای جز تسلیم شدن به برخی نادرستی­ها و / یا بی­دقتی­ها در ضبط اسامی غیرفارسی را نمی­دهد. اما مهم در این میان رعایت نهایت دقت برای بهره­برداری از حداکثر توان این زبان و این خط به جهت حفظ صحت است. در مورد اول، «نبود برخی آواها»، با مرور مثال­های گذشته، اکنون می­توانیم ادعا کنیم که با همه­ی تلاش­ها که برای بهبود تلفظ­ها به خرج داده­ایم، باز هم موفقیت ما در این زمینه نسبی است، و ناگریز در همین حدود هم خواهد ماند. می­توان Henry را «آنری» و نه «هانری» نوشت و خواند، اما شیوه­ی تلفظ r در زبان فرانسه (که می­تواند چیزی بین غ و خ باشد) قابل­درج در زبان فارسی نیست؛ می­توان Lacan را «لکان» و نه «لاکان» نوشت و خواند اما می­دانیم که n پایانی این واژه اصطلاحا" nasal (خیشومی) است و به­صراحت تلفظ نمی­شود؛ حتا اگر Richard Brautigan را «ریچرد براتیگن» و نه حتا «ریچارد براتیگن» ثبت و ضبط کنیم، باز هم در انتقال نحوه­ی درست و دقیق تلفظ a و au ناکام خواهیم ماند؛ از سوی دیگر، به­عنوان مثال­هایی دیگر، می­دانیم که Vargas اسپانیایی را باید «بارگاس» و نه «وارگاس» خواند و بر همین اساس Vlasquez را باید «بلاسکز» و نه «ولاسکوئز» یا «ولاسکز» نوشت، اما با این حال این را هم می­دانیم که z در این­جا نه صدای «ز» یا حتا «س» ی فارسی بلکه صدای «ث» ی عربی می­دهد، و در نهایت حتا ثبت کردن آن به­صورت «بلاسکث» کارگشا نیست، همچنان که درج نام نویسنده­ی آرژانتینی، Cortazar به­صورت «کورتاثار» هم دردی را دوا نکرده و خواننده­ی فارسی در هر صورت آن را «کورتاسار» تلفظ خواهد کرد. با این حال، همچنان که به­تاکید باید گفت، این ناکامی نسبی دلیلی برای دست شستن از هرگونه تلاشی برای رعایت صحت و دقت نخواهد بود. صدالبته بهتر است که نام فیلسوف معاصر فرانسوی، Deleuze را «دولوز» و نه «دلوز» ضبط کنیم، و در شرایطی که ضبط تلفظ صحیح دقیق همکار او، Guattari به فارسی تقریبا" ناممکن است (این نام باید با تسامح به­صورت «گتری» -- Gatari – تلفظ شود)، درج آن به­صورت «گاتاری» (Gaataari) بهتر و کم­اشتباه­تر از «گتاری» خواهد بود – همچنان که پیش از این­ها نام دیگر فیلسوف بزرگ فرانسوی، Batailles را برای سهولت و جلوگیری از اشتباهات بسیار محتمل، «باتای» (Baataai)، و نه به­درستی «بتی» (Batai) و یا درست و غلط «بتای» (Bataai)، نوشته و خوانده­ایم.
اما در مورد دوم، وجه دیگر این خودآگاهی پذیرش کاستی­هایی است که در خط عربی به دلیل عدم درج مصوت­ها و بعضا" اختلاط آوایی – الفبایی (به­ویژه در مورد «و») وجود دارد. راه­حلی که در نهایت در این زمینه به نظر می­رسد یا اعراب­گذاری مستقیم یا به یاری الفبا و با انتخاب الفاظ کم­­تر خطاپذیر و، دست­کم در اولین مورد اشاره به اسامی مساله­ساز در یک متن، باشد: برای متقاعد کردن خواننده به این که Husserl را Hosrel یا Sartre را Sarter نخواند ظاهرا" چاره­ای جز اعراب­گذاری مستقیم و پرمشقت نداریم، اما در بسیاری از دیگر موارد این راه­نمایی به یاری الفبای موجود هم میسر می­شود: Deleuze در زبان فرانسه تلفظی نزدیک به Doloz دارد و بنابراین ضبط آن به­صورت «دولوز» هم نزدیک­تر به مقصود بوده و هم از اشتباهات احتمالی، مثلا" تلفظ آن به­صورت Deloz و شاید Deluz جلوگیری خواهد کرد؛ نمایش­نامه­نویس مشهور فرانسوی، Genet در فارسی به­صورت «ژنه» ضبط شده و Jene خوانده می­شود، حال آن که باید Jone خوانده شود، و بنابراین نوشتن آن به­صورت «ژونه» و یا «ژُنه» می­تواند مشکل­گشا باشد؛ Heiddeger در زبان آلمانی تلفظی بین Haaideger و Haideger دارد و بنابراین «هایدگر» در مقام مقایسه ضبط بهتری از «هیدگر» به نظر می­رسد که ممکن است Hidger خوانده شود – همچنان که اگر «ل» بدون اعراب در ابتدای کلمات فارسی عمدتا" با صدای فتحه، و نه کسره یا ضمه، خوانده نمی­شد، معادل «لکان» به­جای «لاکان» هم می­توانست در نوع خود مساله­ساز باشد. با این حال، در مواردی (نه چنان اندک) هم ضبط تلفظ صحیح و دقیق اسامی غیرفارسی به خط ما، اگر نگوییم ناممکن، دست­کم بسیار دشوار می­شود: البته می­توان نام بنیان­­گذار زبان­شناسی مدرن، Saussure را، از آن­جا که تقریبا" Sosur و قطعا" نه Sosor خوانده می­شود، «سُسور» و نه «سوسور» نوشت، همچنان که سردمدار فرانسوی پسامدرنیسم، Baudrillard در فارسی «بودریار» نوشته و به­صورت Budriaar خوانده می­شود و با این همه می­توان با املای نامانوس و نامطبوع «بُدریار» خواننده را واداشت که این نام را به­صورت درست­تر Bodriaar بخواند؛ اما گذشته از این­ها، Foucault را باید Fuco خواند و در فارسی تقریبا" همگان «فوکو» را Foco می­خوانند، Badiou را باید Badiu و نه Badio خواند و...: برای حل این­گونه معضلات مربوط به «و»، که هم مصوت ئوی کوتاه (o) و هم مصوت اوی کشیده (u) و هم صامت و (v) است، ظاهرا" راهی به نظر نمی­رسد.
از آن­چه تا کنون گفته شد، چنین بر می­آید که زبان فارسی و خط عربی مجال اتخاذ هیچ­گونه راهبرد قاطع و قطعی برای انجام ترجمه­ی لفظی (transliteration) را نمی­دهند، و مترجم و مولف باید در این راستا بیش­تر بر راهکارهای زمینه­ای اتکا کند. همچنین، تاکیدی که در این بخش بر کمبودهای زبان فارسی و کاستی­های خط عربی گذاشتیم، احتمالا" این نکته را به می­رساند که زبان­هایی که با خط لاتین می­نویسند از چنین مسائلی مبرای اند. در واقع، تا حدود زیادی هم این­گونه به نظر می­رسد، آن هم به این دلیل ساده که این زبان­ها به­خاطر اشتراک خط، نیازی به ترجمه­ی لفظی ندارند و اکثر اسامی را عینا" با همان املای اصلی در متن خود درج می­کنند. با این حال، این زبان­ها هم سراسر از بند چنین مشکلاتی رها نبوده و نیستند، اول به دلیل وجود تلفظ­های مختلف برای الفاظ واحد در زبان­های مختلف، یعنی تفاوت آوایی در عین تشابه الفبایی (همچنان که برای مثال احتمال این که یک انگلیسی نام معمولی مثل Krzysztof لهستانی را بتواند به­درستی بخواند معمولا" کم است)، و دوم به این دلیل که این زبان­ها هم در عین سلطه­ی غالب خود، ناگزیر به برقراری ارتباط بیش­تر با زبان­های غیرغربی و در نتیجه لزوم ترجمه­ی لفظی از زبان­هایی نظیر عربی را عملا" احساس کرده و البته با مشکلات آن نیز دست­وپنجه نرم می­کنند (مثلا" نام دبیر کل سازمان انرژی اتمی، البرادعی را در انگلیسی به­صورت Al-Baradai ضبط کرده­اند، که در نتیجه اکثر خوانندگان انگلیسی آن را اشتباها" «البردای» می­خوانند). با این حال، اختلاف بارزی که در این میان به چشم می­آید امکانات بسیار گسترده­تر خط لاتین برای ترجمه­ی لفظی و از سوی دیگر تلاش دیرینه و پردامنه­ی غربی­ها برای قاعده­گذاری و منضبط­سازی روند ترجمه­های لفظی بوده، و در مقام مقایسه، فارسی­زبانان برای گام برداشتن در این مسیر راه دشوارتر و کم­تر کارآمدی پیش رو دارند که با این همه چاره­ای هم جز پیمودن آن نیست.
*
فایده­ی این بحث درازدامن چیست؟ اگر بنا به تشویق مترجمان و مولفان و مخاطبان به فخرفروشی و ابراز فضل و اظهار لحیه باشد که هیچ؛ اما اگر این رعایت صحت و دقت در برگردان اسامی غیرفارسی به فارسی و اتخاذ راهکارهای هماهنگ و معقول و مقبول را، در نبود هرگونه راهبردی در این عرصه، دارای ارزشی از بابت تشویق به ایجاد انضباط زبانی و افزایش دانش خود از زبان­های دیگران انگاشته باشیم، به­گمان­ام این همه بحث بی­فایده­ نخواهد بود. مهم­تر آن که، چنین بحثی می­تواند مقدمه­ی بحث­های حیاتی­تری در باب نحوه­ی تعامل زبان فارسی با زبان­های بیگانه باشد. کم­ترین فایده­ی پی­گیری چنین بحثی در شرایط کنونی، در وضعیتی که زبان فرانسه، به دنبال دوره­ای تاثیرگذاری شدید و اکید، اکنون جای خود را به زبان انگلیسی به­عنوان ماخذ اصلی وام­گیری­های آوایی در زبان فارسی داده، در سطح روزمره کم­تر شاهد زبان­پریشی­های بی­مسمایی نظیر «سانتریفیوژ» (ترکیب «سانتریفوژ» فرانسه و «سنتریفیوج» انگلیسی) بوده و، فراتر از این­ها، در درازمدت و در سطح کلان چاره­ای برای تعامل راهبردی با زبان­های موثر بر زبان خود بیابیم.
______________________________
یادآوری: اشارات اینترنتی به این مقال مجاز و در هر حال مطلوب، اما انتشار مشروح و مکتوب آن منوط به اجازه­ی مولف و در حال حاضر ممنوع می­باشد!

Labels:

October 01, 2006

باز هم بارت

1
از میان کارهایی که ترجمه کرده­ام، این بارت است که همیشه شوق بازخوانی­اش را احساس می­کنم – از این بابت شاید که بیش از هرکس با او همذات­پنداری کرده­ام، یا این که الگوی ایدئال من برای نویسندگی بوده، یا به­طور تقدیری توان و تخیل­ام را معطوف به او می­بینم: مثل او چپ­دست ام، عاشق مادرم هستم، از این که مردی مجرد باشم لذت مغرضانه­یی می­برم، لذت­پرست ام، مثل او لیبرال ام، اسیر سرخوشی­ها می­شوم، عاشق ادبیات ام، شیدا­ی بازی­گوشی با زبان، شیفته­ی زبان­بازی و پراکنده­نویسی، با حساسیت وسواس­گونی که به واقعیات و خیالات خودم دارم: همنهادهای داستان/ نظریه: رمان­گونگی ...

2
بارت – «ب» ی بزرگ من، با انبوه ب­ها که پشت­ سرش می­آید: بودریار، بودلر، بورخس، بونوئل، بنیامین، باتای، بالزاک، باشلار، بالارد، بلانشو، باختین، بارتلمی، براتیگان، و ...: «کتاب ب» – همچنان که «کتاب ک»: کافکا، کالوینو، کوندرا، و ...: کتاب.

3
زندگی­نامه­ی خودنوشت­اش را سه سال پیش ترجمه کرده بودم و حالا با طرح جلد تازه­اش پیش چشم­ام است. می­خواهم قطعه­یی از قطعات­اش را این­جا بیاورم، نمی­توانم: همزمان آشنا و استثنایی است، آمیزه­یی از همسازه و ناسازه، اثری که این­گونه آغاز می­شود: «این کتاب را سراسر باید چنان در نظر گرفت که گویی سخنان شخصیتی در یک رمان است»، و این­گونه پایان می­گیرد: «تن را نوشتن/ نه پوست، نه ماهیچه­ها، نه استخوان­ها، نه اعصاب/ و آن­چه می­ماند: چیزی ناسوده، رشته­رشته، پرزپوش، ریش­ریش/ شولای یک دلقک.»

Labels:

:: نقل نوشته ها مجاز و انتشار آن ها منوط به اجازه ی نويسنده است ::