June 28, 2007

فلسفه­گرایی ایرانی

ارزیابی من از فلسفه­گرایی اخیر ایرانی اغلب از موضعی شدیدا" انتقادی بوده، اغلب این گرایش را زاده­ی توهم زیان­باری دانسته­ام که یا کارکردهایی را به فلسفه نسبت می­دهد که در حیطه­ی اختیارات و امکانات آن نیست، یا همچنان کارکردهای کهنه­ا­ی برای آن قائل بوده که فلسفه امروزه از آن­ها دست شسته و در آن باره از خود سلب صلاحیت و مسئولیت کرده. به باور من: این انتظار که فلسفه به­شکل بارآوری پاسخ­گوی نیازهای اجتماعی، سیاسی، و حتا فرهنگی امروز ما باشد انتظاری بیهوده است و اصولا" نسل ما نیاز آن­چنانی به فلسفه­خوانی و فلسفه­دانی (به معنای تخصصی کلمه) ندارد – این ادعا را من دست کم در بحث­های دامنه­داری از دیدگاه­های رورتی (فلسفه به چه کار ما می­آید؟) و دریدا (دریدا در ایران) بارها تکرار کرده­ و آن را، به­زعم خود، با ذکر مثال­هایی از کیفیت برخورد ژورنالیستی (سطحی و سرسری) خوانندگان ایرانی با مقولات مهم فلسفی، و کمیت انتشار آثار فیلسوفان معاصر غربی و ابعاد محدود استقبال از آن­ها، مدلل کرده­ام.
با این همه، اکنون بر این باور ام که در انتقادات تند خود از «فلسفه­گرایی» یا به بیان دقیق­تر «فلسفه­زدگی» – philosophism – ایرانی نکته­ی مهمی را از نظر دور داشته­ام که باید به آن اذعان کنم. من فلسفه­گرایی ایرانی را گرایشی بیش از حد عامدانه و التفاتی شمرده بودم و از این رو ارزیابی به­شدت بدبینانه­ای از آن داشتم اما، چنان که در حال حاضر می­اندیشم، این گرایش بیش از آن که رویکردی کنشی بوده باشد رهیافتی واکنشی بوده، و این دقیقا" همان نکته­ای است که در نظر گرفتن­اش موجب می­شود، در عین حفظ انتقادات گذشته، اکنون ارزیابی کم­تر بدبینانه­ای از فلسفه­گرایی نسل خود داشته باشم.
در واقع، من آن زمان این نکته را نادیده گرفته بودم که این گرایش بیش از آن که اثباتی باشد سلبی بوده: روی آوردن نسل من به آشنایی با فلسفه و به­ویژه­ی فیلسوفان معاصر بیش از آن که کنشی در راستای فراگیری خاص و تخصصی فن فلسفه باشد واکنشی در برابر تحمیل آرا و عقاید جزمی از سوی سیستم جامد تعلمیات رسمی و تبلیغات حکومتی بوده: استقبال این نسل از مباحث فلسفی بیش از آن که ریشه در موضوعی به نام علاقه و استعداد فلسفی داشته باشد، مفری، یا بهتر بگویم «بدیل» ی برای جست­وجوی تفکری سوای افکار فرمایشی و غیرانتقادی رسمی است. من این نکته را نایده گرفته بودم که جست­وجوی چنین بدیلی می­تواند از انگیزه­های اصلی گرایش نسل جوان ایرانی به آثار فلسفی بوده باشد، همچنان که (افزون بر علاقه و استعداد نسبی در مباحث فلسفی و درک اشتراکات فلسفه­ی معاصر با نظریات ادبی متاخر، به­عنوان انگیزه­های اصلی­)، این بدیل­جویی از انگیزه­های آغازین خود من در پرداختن به ترجمه و تالیف آثاری در حوزه­های فلسفی هم بوده.
و با این حال، این بازارزیابی و این درخودنگری، با همه­ی روشن­گری که دارد ، از دید من باز هم توجیه­کننده­ی فلسفه­گرایی فعلی ما نیست. رهیافت نسل ما بی­شک شایسته­ی تقدیر و تامل بوده اما نفس بدیل­جویی، نفس این جست­وجو، به معنای یافتن بهترین (بارآورترین) بدیل نیست. فلسفه شاید بتواند بدیل مناسبی در برابر تعصبات و تحکمات دستگاه اعتقادات (ایدئولوژی) رسمی باشد (روزگاری چنین بوده)، اما انتظار این که چنین بدیلی کارکردهای انتقادی – عملی وسیع و موثری در حیطه­ی امور اجتماعی، سیاسی، و حتا فرهنگی امروز ما داشته باشد چندان هم واقع­بینانه نیست. از این رو، نسل ما اگر بپذیرد که «تفکر» محدود و منحصر به «فلسفه» نیست، شاید بتواند برای عرضه­ی اندیشه­ای اصیل و از آن خود بدیل بهتری بیابد، شاید بتواند این واکنش را کنشی­تر کرده، بدیل تاریخ عقیدتی – سیاسی رسمی را در تفکری بارآورتر بجوید، بدیلی که واقع­بینانه­تر که بنگریم البته می­تواند خود «تاریخ» باشد.
از قضا، نسل ما این بخت خوش را داشته که، در کنار رویارویی با انبوه آثار «فلسفی»، با موجی از بازاندیشی­های ارزنده­ی «تاریخی» مواجه شود، اما بدبختانه تا کنون از مواجهه­ی کنش­مندانه با این موج مهیج طفره رفته: نسل ما همچنان دل­بسته­ی آثار مولفان و مترجمانی مثل من مانده و به آثار مورخانی مثل آجودانی و میلانی بی­اعتنا است. اما اگر آرمان و انگیزه­ی این نسل اندیشیدن و بازاندیشی در سرگذشت خود، بازیابی عقلانیت انتقادی و ارزش­های فرهنگی، و پیش­روی به­سوی دموکراسی اجتماعی و سیاسی باشد، در برابر «فلسفه­گرایی» بدیل بارآورتری به نام «تاریخ­نگری» پیش رو دارد.

Labels: ,

June 24, 2007

سلطان گل زرد


چند هفته­اي هست كه سايت­هاي فرهنگي و حتا خبرگزاري­هاي عمومي خارجي شمارش معكوس خود را براي انتشار جلد جديد «هري پاتر» آغاز كرده­اند: هفته­ها است كه پيش­فروش كتاب آغاز شده، پيش­بيني مي­شود ركورد فروش جلدهاي قبلي را هم بشكند، گوردون براون، نخست­وزير جديد انگلستان، خود را مشتاق مطالعه­ي آن معرفي كرده، و ... . «هري پاتر» ها چه آثار ادبي باكيفيتي باشند و چه سرهم­بندي­هاي سست و سرسري از مضامين مكرر ادبيات جادويي، يك كاركرد اصلي و ارزنده دارند: انبوهي از كودكان و نوجوانان را مجذوب دنياي داستان كرده و با ايجاد جو زنده و انگيزاننده در دنياي كتاب، تاثير جانبي مثبتي هم بر كل فرهنگ مطالعه گذاشته و افزايش استقبال عمومي از ساير آثار ادبي و انديشه­اي در پي مي­آورند.
و اين همه در حالي است كه، آن­چه از اين موج مهيج به جامعه­ي ما مي­رسد تنها ترجمه­ي سريع و عرضه­ي مقطعي آثاري از قبيل آفريده­هاي خانم كي. جي. رولينگ (كورس مترجمان براي جلو زدن از رقبا و تلاش ناشران براي سهم بيش­تر بردن از اين بازار موقتي)‌ است. بازار كتاب كودك و نوجوان ايران در اختيار نويسندگاني نظير شل سيلورستاين و رولد دال و ديگراني است كه اغلب از آثارشان چندين ترجمه وجود دارد و، در مقام مقايسه، نويسندگان ايراني بخش بسيار كوچكي از اين بازار را به خود اختصاص مي­دهند. در حوزه­ي ادبيات كودك ظاهرا" نويسندگان ايراني حضور چشم­گيرتري دارند اما باز هم به نظر مي­رسد اين حضوري اغلب اجباري و فرمايشي بوده، به عرضه­ي آثاري بي­خلاقيت و تقريبا" به­كل بي­ارزش منجر شده؛ در حوزه­ي ادبيات نوجوان هم اگر از تك­نام­هايي نظير هوشنگ مرادي كرماني بگذريم، ديگر حرفي براي گفتن نداشته­ايم.

سلطان گل زرد (نشر مركز، 1386) نوشته­ي الهه رهرونيا، رماني است كه در همين راستا، يعني خلق اثري انديشيده در عرصه­ي ادبيات نوجوان، حركت كرده و به­لحاظ موفقيتي كه از اين ره­گذر به دست آورده اثري البته ارزنده مي­نمايد. رمان روايتي است ساخته و پرداخته بر اساس يكي از افسانه­ها يا قصه­هاي عاميانه­ي ايراني، اما، چنان كه از همان ابتداي كتاب بر مي­آيد، نويسنده صرفا" در صدد اقتباس اديبانه يا به­روزآوري يك داستان ازپيش­نوشته نبوده، بل­كه­ كوشيده اين بازآفريني را با آفرينش­هاي شخصي خود همراه كند. «سلطان گل زرد»، به­عنوان يك افسانه­ي ايراني، شايد شهرت عام آن­چناني نداشته باشد اما به نظر مي­رسد عميقا" با عناصري از فرهنگ بومي و معتقدات مردمي ما پيوند خورده و از اين رو دقيقا" همان دست­مايه­اي را در اختيار نويسنده مي­گذارد كه مناسب كار او است، كاري كه به نظر مي­رسد بهره­گيري ادبي از مولفه­هاي فرهنگ بومي و پيوند دادن آن با ارزش­هاي جهاني از يك سو، و تصحيح و ترفيع خلاقانه­ي ارزش­هاي بومي به ياري مولفه­هاي فرهنگ غيربومي از سوي ديگر باشد.
از همين رو، در «سلطان گل زرد» ديوها و آدم­ها هم مولفه­هاي ايراني را به نمايش مي­گذارند و هم جلوه­هايي از فانتزي­هايي غربي را بازتاب مي­دهند، اغلب احساساتي و ساده­دل اند اما سنجيده و حساب­شده حرف مي­زنند؛ فضاها از كليشه­هاي معمول مادربزرگانه شروع مي­كنند و به رنگ­آميزي­­هاي خلاقانه و تصويرپردازي­هاي شخصي راه مي­برند؛ حوادث در سطح كلان (پراپ­وار و با دقت) بر منطق افسانه­هاي عاميانه استوار اند و با اين حال به خرده­ساختارهايي با جزئيات جذاب و ظرافت­هاي احساسي و اخلاقي ختم مي­شوند.
در نتيجه، آن­چه «سلطان گل زرد» را از كوشش­هاي مشابه متمايز مي­كند همين اشراف نويسنده بر مولفه­هاي افسانه­سرايي و همچنين آگاهي او از عناصر داستان­نويسي است. به بيان ساده، خواننده (يا منتقد) از همان صفحه­ي اول داستان در مي­يابد كه نه با يك بازنويسنده­ي ذوقي بل­كه با نويسنده­اي حرفه­اي رو به رو است كه برخلاف اكثر آثاري كه در سال­هاي اخير در كشور منتشر شده، قصد پرداختن به اين گونه­ي ادبي به­عنوان كاري جدي و باز هم حرفه­اي را دارد، و هرچه در داستان پيش­تر مي­رود بيش­تر به اين هدف نزديك مي­شود.
رمان رهرونيا البته كار بي­عيب­ونقصي نيست، از سويي اولين تجربه­ي نويسنده (يا دست كم اولين اثر منتشرشده­­ي او) در اين عرصه است و از سوي ديگر از اولين آثاري است كه، همزمان، واقع­بينانه و بلندپروزانه مي­خواهد داستاني از جنس فانتزي­هاي احساسي - آموزشي - اخلاقي ارزنده­ي ادبي بنويسد كه انبوه نوجوانان امروزي را مجذوب خود كرده­اند؛ از اين رو، بديهي به نظر مي­رسد كه «سلطان گل زرد»، در برخي موارد كلي يا جزئي (نظير ايجاد پيچش­هاي بيش­تر در پي­رنگ داستاني يا انتخاب اسامي بهتر براي شخصيت­ها)، مي­توانسته موفق­تر از اين عمل كند (به­علاوه رعايت عواملي ديگر، از جمله استفاده از تصويرسازي مناسب در داخل كتاب يا به­كارگيري طرح جلدي جذاب­تر – كاري كه البته بر عهده­ي ناشر بوده – مي­توانسته آن را كامل­تر كند)، اما با اين همه، اثر در راستايي مقتضي و به­گونه­اي موفق حركت مي­ كند. اگر هدف از پرداختن به ادبيات كودك و نوجوان در ايران ايجاد آثاري جدي در اين زمينه به همراه جاذبه­هاي جديد و برخوردار از قابليت جذب مخاطباني باشد كه اكنون در معرض انواع آثار موثر و مخصوص به خود در ادبيات و البته سينماي جهان قرار دارد، در اين ميان، «سلطان گل زرد» مي­تواند ره­آوردي شايان توجه و موردي مثال­زدني باشد.

ادبيات كودك و مخصوصا" ادبيات نوجوان در گذشته، و به­ويژه در بين ما ايرانيان (خواننده و نويسنده) اغلب دست كم گرفته شده، اما امروزه اين ژانر قديمي به­درستي مورد توجه جدي و جهاني قرار گرفته، از يك سو به­عنوان آفرينشي اصالتا" ادبي به رسميت شناخته شده (كافي است به فهرست سرسام­آور جوايزي كه هرساله در حوزه­ي ادبيات كودك و نوجوان در سراسر جهان اهدا مي­شود نگاهي بياندازيم)، و از سوي ديگر تاثيرات به­سزايي بر ديگر قالب­هاي هنري و به­ويژه سينما ­گذاشته است (والت ديسني و «ارباب حلقه­ها» و اصولا" اقتباس­ مستقيم به كنار، «شركت هيولاها» را كه ديده­ايد). اما مهم­تر اين كه، تاثير فرهنگي و اجتماعي آثاري از اين گونه را بايد بيش از پيش جدي گرفت: فرهنگ ما، جامعه­ي ما، نيازمند آثار ادبي جذاب و خلاقانه­اي است كه كتاب­خواني را در ميان كودكان و نوجوانان نهادينه كرده و آن­ها را به خواندن (يعني تخيل، كه يعني ساختن خود و دگرگون كردن دنيا) ترغيب كنند.

Labels:

June 20, 2007

بيش از اين­ها بدهكار ايد

در برابر داد و بيداد اخير سينماگران ايراني به خاطر حقوق در خطر افتاده يا از دست رفته (از بابت تكثير غيرمجاز آثارشان)، بي­تفاوتي طبيعي­ترين واكنش من بود. امروز هم تيتر اخبار مربوط به تجمع ديروزشان را ديدم و باز هم بي­تفاوت بودم. اما از آن­جا كه اصولا" هرچيزي حدي دارد (الا بعضي امور منحصر به ما «ايرانيان»)، متن خبر را كه خواندم ديدم ديگر نمي­توانم عصبانيت­ و (چرا كه نه) انزجارم را از حقارت و ايضا" وقاحت اين «نام­آوران» پنهان كنم.
به عنوان نويسنده­اي كه هفت سال از عمرش را در دانشكده­ي سينما سپري كرده و هم فضاي آكادميك و هم فضاي حرفه­اي آن را مي­شناسد و با برخي از «هنرمندان» اين حوزه هم آشنايي يا مختصر رفاقتي داشته، شگفت­آور نبود كه ببينم سينماگران ما، سواي «جشن خانه­ي سينما يا بزرگ­داشت يكي از هنرمندان فقيد و ...»، يك بار هم كه شده، از بابت كار ديگري گرد هم آمده­اند و اين (مطالبه­ي حقوق و عجز و لابه براي حفظ اموال عزيزشان) البته تنها كاري است كه ممكن بود اين همه سينماگر «هنرمند» را گرد هم آورد. (گزارش كامل مراسم را اين­جا بخوانيد.) راستي، مگر اين همه سال اتفاق مهم ديگري هم در اين ممكلت افتاده بود كه نيازي به حضور همدلانه و دردمندانه­ي آن­ها باشد؟
خدا را شكر، مملكتي داريم كه سينماگرش هم «خانه­ي سينما» دارد و هم كانون و هم صنف و هم ساير متعلقات، و ايضا" مقادير معتنابهي محبوبيت از بركت صدا و سيما، كه حد و حسابي ندارد. حسادت مي­كنم؟ اصلا". نمي­­گويم چرا وقتي يك نويسنده­ي مملكت نه از ترس مال نداشته، كه از ترس جان بي­ارزش به خود مي­لرزيد از حمايت اين­ همه «هنرمند» كذا و كذا خبري نبود، و نمي­پرسم چند نفر از اين جماعت سينمايي يك بار هم كه شده با يك نويسنده­ي دربند و جان­باخته و ... همدردي كرده­اند. فقط: «هنر»مند اند؟ هنرشان براي­شان ارزش دارد؟ پس چرا اين همه سال يك بار هم به­خاطر «سانسور» فيلم­ها و ايجاد اين همه مانع در راه سينماي آزاد، طومار و تجمعي در كارشان نبود؟
برگزاري تجمعي تحت عنوان دفاع از حقوق مولف و ... در چنين زمان و از سوي چنين كساني خود به قدر كفايت مفتضحانه هست اما از آن مفتضح­تر افاضات جماعت «هنرمند» ي است كه انگار جز از ابراي احقاق حقوق حقه­ي خود در مجامع و محافل ظاهر نمي­شوند و به اين منظور هم از هيچ تزوير و تملقي ابا ندارند – و به اين­ها اضافه كنيد آن بيانيه­ي پاياني را كه از هر بندش بگذرم، از بند هفتم­اش نمي­توانم: عينا" اين كه: «از صدا و سيماي جمهوري اسلامي ايران مي‌خواهيم ضمن جلوگيري از ترويج و تبليغ سينماي آمريكا در رسانه­ي ملي، سهم واقعي و درخور سينماي ملي ايران را چه از حيث تبليغ آثار و چه از حيث پرداخت حقوق نمايش محصولات سينمايي ايران بازنگري كرده و ضمن رعايت عادلانه­ي حقوق اين سينما، به نقشي كه در ايجاد تناسب ميان هزينه‌هاي توليد و تبليغات دارد، توجه كند. ضمنا" وظيفه خود را در آگاه‌سازي جامعه نسبت به حرمت شرعي استفاده از كپي‌هاي قاچاق مورد توجه بيشتر قرار دهد.»
لحن تهوع­آورش به كنار، بي­شرمي بيان­­اش را بنگريد: جماعتي كه نسلي از جوانان مملكت را در محدوديت سينمايي و در محروميت از تماشاي آثار ارزنده­ي سينماي جهان نگه داشته، آن هم تنها به اين دليل حقيرانه كه در غياب رقباي برتر، آثار ابتر خود را به چشم مخاطب فرو كند، هنوز هم دست از دغل­كاري بر نداشته و مصرانه مي­خواهد اين سانسور فرهنگي به كار خود ادامه دهد، آن هم تنها از اين بابت كه ملت را با انبوه مزخرفاتي كه فيلم­سازان وطني به نام محصولات سينماي ملي ساخته و پرداخته­اند خفه كند. اعتراض­­شان هم دقيقا" در همين راستا است:‌ اين همه سينماگري كه عمري از بابت تماشاي نسخه­هاي قاچاق فيلم­هاي آمريكايي كسب معلومات سينمايي كرده و سال­ها است براي به دست آوردن سي دي فيلم­هاي اروپايي با هم كورس گذاشته­اند، و همين حالا هم به آرشيوهاي انباشته از اين­گونه آثارشان مباهات مي­كنند، البته تازه يادشان آمده چيزي هم به اسم كپي رايت وجود دارد و تكثير و تماشاي نسخه­هاي نامجاز آثار سينمايي كاري است ناصواب و بايسته­ي اشد عذاب.
راستي، سواي آن معدود آثار ارزنده­ي سينماي ايران كه البته مشابهات­اش سالانه در سينماي اغلب كشورها هم يافت مي­شود، اين «سينماي ملي» در كجا است؟ اين چه صنعت مستقل و مستحكمي است كه در مواجهه با معضلي كه گريبان­گير همه­ي صنايع سينمايي دنيا بوده اما ورشكست­شان نكرده، اين­گونه به زانو در آمده، براي بقای­اش اين­طور عاجزانه به دستگاه دولت التماس مي­كند؟ پاسخ ساده است: فيلم­سازي ما هم مثل خودروسازي ما است: هردو بسيار بي­كيفيت، اما به­يمن ممنوعيت ورود رقباي خارجي، هردو پرسود و پرفروش؛ سواي اين دو، شباهت سومي هم هست: در هردو مورد، اصلا" معلوم نيست اين صنايع، جز از بابت مباهات متوهمانه و استفاده­ي ايدئولوژيك، از چه بابت در اين ممكلت تاسيس شده، از چه بابت بر بزرگ­نمايي آن­ها تاكيد مي­شود؟ (كشورهاي زيادي خودروسازي ندارند و با اين همه صنعت­شان چيزي از ساير كشورها كم ندارد، و ايضا" بسياري از كشورهاي پرافتخار در كار سينما هم صاحب صنعت سينما نبوده و با اين همه كمبود هنر و هنرمند ندارند.) و با اين اوصاف، معلوم نيست اين توليد انبوه، اين اصرار ناموجه كه حتما" (با دوپينگ دولتي) سالي سيصد تا فيلم توليد كرده و (با دوپينگ جشنواره­اي) صدتاي­شان مدعي صفت «هنري» باشند از چه رو است.
در آخر، يك نكته را هم از بابت بي­شرمي آشكار اين جماعت سينمايي بايد با صداي بلند گفت: «هنرمندان» محترم، كه از بابت تضييع حقوق حقه­ي خود دادتان به آسمان رفته و زمين و زمان را از بد و بيراه پر كرده­ايد، لطفا" اداي آدم­هاي طلب­كار را در نياوريد: شمايي كه سال­ها با آثار مشعشع خود چشم ملت را كور كرده و اسباب تحميق و تخديرش شده­ايد، شما كه از جمله مسببان عقب­گرد فرهنگي و افت ذوق هنري مردم بوده­ايد: شما بيش از اين­ها بدهكار ايد.

Labels:

June 14, 2007

پنج پوستر متحرک، یادگاری از ریچارد رورتی

1
از شیفتگی­ام که می­گویم، رامین می­گوید احتمالا" می­آید ایران، می­توانی ببینی­اش. رورتی را می­بینم. ارادت­ام را، ناشیانه، ابراز می­کنم. یکی دو سوال می­پرسم، در مورد ابهامات احتمالی در متن سخنرانی­، و چندتا سوال کلی. جواب­ام را می­دهد، با حوصله، اما بی هیجان. می­گویم دارم ترجمه­ی «فلسفه و امید اجتماعی» اش را ویرایش می­کنم. می­گویم شاید نتوانم، اما دل­ام می­خواهد «فلسفه و آینه­ی طبیعت» اش را ترجمه کنم. می­گوید که نه: بحث­های آن کتاب دیگر دغدغه­­اش نیست، قدری قدیمی شده، شاید برای ما هم دیگر آن­قدرها جذاب نباشد ... رامین می­خندد، از من می­پرسد: روشنفکر ایرانی­ای می­شناسی که این­طور باشد، در مورد اثرش، اثری در این حد، این­طور حرف بزند؟ رو به رورتی هم این را می­گوید، او هم لب­خندی می­زند. وقت رفتن، مصرانه می­گوید که، نه، واقعا" ترجیح می­دهد کتاب دیگرش را به فارسی برگردانم، همان که عنوان­اش را این­طور ترجمه خواهم کرد: «پیشامد، بازی، و همبستگی».
قبل و بعد سخنرانی همراه­اش هستم. گوش می­کنم، گاهی هم سوالی می­پرسم، بیش­تر در باب تفاوت­های فکری­اش با دریدا و البته بودریار. در کل، خسته است، اما باز هم نه بی حوصله. چند دقیقه­ای تنها مانده­ایم، می­خواهم از خستگی درش بیاورم: می­گویم بعد از سخنرانی، خانم روشنفکری به دوست­اش می­گفت: این آمریکایی امپریالیست را باش، حالا که ما تازه فهمیده­ایم علت عقب­ماندگی­مان چه بوده، آمده، می­گوید فلسفه بد است و به درد شما نمی­خورد، این استعمارگرها حالا هم می­خواهند این­طوری استثمارمان کنند، و ... اصلا" نمی­خندد. مبهوت است و کاملا" کنجکاو که چرا؟ از سنت روشنفکری (چپ) در ایران برای­اش می­گویم، و باز هم تعجب ... دوباره درباره­ی ترجمه­ی کتاب­اش حرف می­زنیم.

2
کار کتاب به درازا می­کشد، از رورتی و درباره­ی رورتی، هرچه دست­ام ­رسیده ­خوانده­ام، ترجمه نمی­کنم، نشخوار می­کنم. یک سالی گذشته، بل­که بیش­تر، ترجمه­ی اولیه تمام شده، مشغول ویرایش­ ­ام، به رامین گفته­ام دل­ام می­خواهد رورتی مقدمه­ی مبسوطی بنویسد، یا شاید هم مصاحبه­ی مکتوبی ترتیب دهیم ... نه تماسی با رورتی داشته­ام نه سراغی از رامین گرفته­ام. رامین گرفتار است و با این اوضاع انگیزه­ای برای مقدمه یا مصاحبه نیست. کار کتاب را تمام کرده­ام، می­خواهم اقلا" به رامین تقدیم­اش کنم، مقدمه­ی مفصلی بنویسم، و ... مقدمه را مختصر می­کنم، جرح و تعدیل می­کنم، به افزودن همان سخنرانی­ بسنده می­کنم: مجوز می­گیرد و منتشر می­شود. خوش­حال ام و احساس سبکی دارم: آخرین ترجمه­ام کار رورتی بود.

3
قبل از سفر، از کشف جدیدم برای مهدی گفته­ام. کتاب هم چند روزی هست در آمده. مهدی، نخوانده، شیفته شده. حکمت را با خودم برده­ام. می­دهم مهدی بخواند. فرصت خواندن نیست. نصف کتاب را خودم واگویه کرده­ام. در سفر، دائم از رورتی می­گویم، از نگاه­اش به پروست و نیچه و دریدا و اورول و ناباکوف، از تاریخ­نگری و نام­انگاری. بازی­باوری. مهدی هم مجذوب­اش شده، با دیگران هم که بحث می­کند رورتی را گواه می­گیرد، انگار او هم این سفر ابدی را با ما بوده.
من در شهری از میان آن همه شهر جادویی متوقف مانده­ام، مهدی برگشته. تلفن می­زند، یک ساعت تمام از لذت متن رورتی می­گوید. مفتون­اش شده. خوش­حال ام که خواننده­ای مثل مهدی هست.
هفته­ی دیگر بر می­گردم پیش­اش. شب آخر هم به سرخوشی با حکمت این آدم می­گذرد، به بحث از مفهوم «قساوت» و مصداق­های مختلف­اش، و البته آن «کنج­کاوی لیبرالی» که کار ما هم بوده.

4
از سفر برگشته­ام. پرس­وجویی می­کنم، ببینم بازتاب کتاب رورتی چه بوده. تقریبا" هیچ. کتاب را به خواست منتقد محترمی برای­اش فرستاده­ام، امیدوار ام اقلا" او قدر آن را بداند. نقدی می­نویسد و کل کار را به هیچ می­گیرد، کتاب را خلاصه می­کند در جدل­­های بی­فایده بر سر برگردان دو واژه. سوای این هم، هیچ.

5
رورتی مرده. خبرنگاری خبرش را می­دهد. اصرار دارد که چیزی درباره­اش بگویم. می­گویم حرفی ندارم. می­گوید نمی­شود. می­خواهد خبر اول را او روی تلکس بفرستد. می­گویم حرفی ندارم.

Labels:

June 07, 2007

به آینده­ی زبان­مان بیاندیشیم

1
در باب «زبان فارسی و خط لاتینی»، گمان می­کردم حرف­ام را روشن و آشکار زده­ام، اما نظرات خوانندگان را که خواندم بدبختانه به این باور رسیدم که هنوز هم اغلب نظردهندگان فاصله­ی زیادی با فهم درست و جامع متن من دارند. در نتیجه، لازم می­بینم برخی از گزاره­های اصلی و احکام ادعایی خود را بار دیگر، و این­بار به­شکل موجزتر، تکرار کنم:
الف) صحبت بر سر نوشتن «زبان» فارسی به «خط» لاتینی است، و این یعنی که زبان فارسی را می­شود، علاوه بر خط فارسی، به خط لاتینی نوشت، و بنابراین
ب) لاتین­نویسی فارسی نه تنها مشکلی برای زبان فارسی ایجاد نمی­کند بل­که، برعکس، به دلیل مزایای خط لاتینی و معایب خط فارسی، امکانات بهتر و بیش­تری برای تدقیق و توسعه­ی زبان­مان در اختیار ما می­گذارد.
پ) نفی گزینه­ی لاتین­نویسی با استناد به ادعای «ایرانی» بودن خط موجود هم در فرض و هم در نتیجه غلط است: از یک سو، خط موجود ما خط ایرانی نبوده و از سوی دیگر نتیجه­ی آن فرض هرچه باشد تغییری در واقعیت نقص و ناتوانی این خط نمی­دهد.
ت) خط موجود ما زیبا، توانا، و بهترین، و کارآمدترین خط هم که باشد، نمی­توان این نکته را منکر شد که، نگارش زبان فارسی با خط لاتینی یک واقعیت (یک اتفاق واقع) است و بنابراین باید به­جای مخالفت متعصبانه و بیهوده با آن، در صدد تدوین قواعد این نگارش بدیل بر آمد.

2
متاسفانه، بحث و بررسی این دعویات آشکار به­شکل مطلوب و مقتضی صورت نگرفت. در مقابل دعویات من، دعویاتی مطرح شد که باز هم، بار دیگر به­شکل سرراست به آن­ها پاسخ می­دهم.
الف) خوانندگان بسیاری ادعا کرده­اند که خط موجود ما اساسا" ایرانی بوده، بعضا" با این ادعا که ماه­ها و سال­ها را صرف این منشایابی کرده­اند. متقابلا" من منشا این خط را ایران نمی­دانم، همچنان که منشا خط میخی ما خود ایران نبوده – به­عنوان راه­نمایی دم­دستی، برای مثال، بنگرید به: آلبرتین گاور، تاریخ خط، ترجمه­ی مخبر و صفوی (تهران: نشر مرکز، چاپ دوم، 1381)، به­ویژه صص. 2-121، یا آسان­یاب­تر، این جستار دکتر ژاله آموزگار). با این همه، حرف من از سر «غرب­ستایی» و تحقیر میراث وطنی نبود: من می­گویم، این خط صرف­نظر از هر مبدا و منشائی که داشته باشد، مشکلاتی برطرف­ناشدنی دارد.
ب) برعکس، خوانندگان بسیاری با پذیرفتن این فرض که خط موجود ما مبدا و منشا عربی دارد، ادعا کرده­اند که پیش­نهاد من انگیزه­اش «عرب­ستیزی» بوده و چیزی از جنس توهم پیراستن زبان فارسی از الفاظ عربی است. این هم ادعایی بی­پایه و اساس است: دست کم، خوانندگان این صفحه می­دانند که من خود، به­عنوان نویسنده و مترجم، در تالیفات­ام چه­گونه زبانی را به کار ­برده و می­برم (تا آن حد که بعضا" از استعمال زیاد الفاظ عربی در متون من شکایت می­شود). مثال مرجع­ام هم آشکارا نافی این ادعا است: کافی است کتاب­های هدایت و به­ویژه مقاله­ی او در نقد فارسی­ستایی «فرهنگستان» را بخوانید و ببینید این مدافع زبان­دان و کارآزموده­ی لاتین­نویسی فارسی هم تا چه حد از چنین اتهامات و توهماتی دور بوده، تا آن­جا که حتا فارسی­گرایی و فارسی­گردانی الفاظ عربی را هم که اغلب قرین موفقیت بوده به دیده­ی تردید می­نگرد.
پ) شماری از خوانندگان موضع مرا «غرب­زده»، «پست­مدرن»، «آتاتورکی» و ... خوانده­اند، و از «جوانی» و «کم­سوادی» و ... من سخن گفته­اند، و بعضی خوانندگان خط لاتینی را همان زبان لاتینی شمرده­اند، و بعضی معتقد اند که حافظ و مولوی و شاملو به خط فارسی شعر سروده­اند، و بسیاری هم دعویات متفاوت و متناقضی در باب تجربه­ی کشورهایی که در این راه گام گذاشته­اند (از ترکیه و جمهوری­های شوروی سابق تا چین و ژاپن و خود اعراب) داشته­اند: من این ادعاها را بعضا" «بی­ربط»، بعضا" ناشی از «بدخوانی»، و بعضا" به­خاطر «بی­اطلاعی» ­می­دانم (دوست نادیده­ای به نام «دامون»، که همفکر من می­نماید و به­شخصه از نظرات­اش بهره­ی بسیار بردم، جواب­های جالبی به برخی از این دعویات داده: بنگرید به بخش «پیوست­ها» ی نوشته­ی پیشین؛ من نیز خود، از جمله و برای مثال، در متنی با عنوان «لاکان یا لکان»، که به مشکلات ضبط اسامی غیرفارسی در زبان و خط فارسی اختصاص داده­ام، زوایایی از همین مساله را بررسیده و موضع میانه­روانه­ی خود را مشخص کرده­ام: روی Zaban e Farsi کلیک کنید).

3
با این همه، و با توجه به مجموع دیگر نظرات مخالف، برآیند این انتقادات و ادعاها را اکنون می­توانم در قالب دو بند برجسته کنم:
الف) تقریبا" هیچ­یک از مخالفان پیش­نهاد من، در مقابل، هیچ پیش­نهادی برای مواجهه یا حتا مقابله با واقعیتی که من از آن حرف زدم ارائه نکرده و تماما" در قبال آن سکوت کرده­اند. به بیان ساده، هیچ­کدام از مخالفان لاتین­نویسی فارسی نگفته­اند که با واقعیت حضور آن خط در این چه باید کرد؟ این سکوت عامدانه از دید من دو معنای مستقیم دارد: اول این که به­زعم این مخالفان، حضور خط لاتینی در زبان فارسی را باید به­کل حذف کرد: تنها راه چاره از دید آنان نادیده گرفتن چنین حضوری بوده، و این یعنی که زبان فارسی را فقط باید به همین خط موجود نوشت و موارد ناگزیر (از قبیل آن­ها که من نام بردم) را باید بی­مقدار و بی­اهمیت شمرد؛ معنای دوم این که، اصلا" نیازی به تدوین و تنظیم قواعدی برای لاتین­نویسی فارسی نبوده و در موارد و مواقعی که به­اختیار یا به­اجبار به خط لاتین می­نویسیم، می­توانیم و باید به­دل­خواه خود، بدون هیچ­گونه قاعده و ضابطه، به هر شکل و شیوه­ای که شد بنویسیم. اما این سکوت مصرانه معنای نامستقیم سومی هم دارد:
ب) من، با توجه به زمان و مکان مطرح کردن پیش­نهاد خود، نظر داده­ام که لاتین­نویسی فارسی باید به­عنوان یک واقعیت و یک بدیل پذیرفته شده، قواعد و ضوابطی برای آن مدون شود: از آن پس، هرچه در باب مزایای خط لاتینی و معایب خط فارسی گفته­ام فقط در راستای نشان دادن قابلیت­های «بدیل» (و نه «جایگزین») ی است که مطرح می­کنم. از همین رو، معنای سوم آن سکوت را من به هراس پنهان مخالفان از طرح و پذیرش بدیلی در همین حد تعبیر می­کنم: ترس موجه و منطقی از این که چنین بدیلی در صورت رسمیت یافتن و مشروعیت پیدا کردن، رفته­رفته جای خود را بیش­تر باز کرده و عرصه را بر خط سابق­تر تنگ­تر کند: هدف من از در آمیختن آن دو استدلال (تاکید بر ناگزیری لاتین­نویسی و اصرار بر مزایای خط جدید و معایب قدیم) هم البته از همین رو است.

4
اکنون، و با این اوصاف، اگر باز هم شک و شبهه­ای در نیات و دعویات من مانده باشد، دیگر نمی­دانم به کدام طریق ممکن باید آن را برطرف کنم. من نویسنده ام و مترجم: زبان فارسی اگر عشق من هم نباشد تقدیر من است، و صدالبته اگر در نوشته­ها و ترجمه­هام ادعاهایی از بابت برتری یا برجستگی داشته باشم اولین­اش تسلط شخصی بر زبان فارسی و توانایی مکفی در زبان­آوری است. پس، من چه­گونه می­توانم با این زبان بیگانه بوده یا نسبت به سرشت و سرنوشت آن بی­اعتنا باشم: زبان سرمایه­ی اصلی من است و منی که خود را وقف ادبیات و اندیشه کرده­ام (دست کم، دعوی آن را دارم)، اتفاقا" و طبعا" بیش از بسیاری از منتقدان، ناظر و نگران چند و چون زبان خود بوده و باید باشم.
از همین رو، اصرار دارم که اتهامات ابلهانه را نادیده گرفته و این ایده (برقراری بدیلی به نام لاتین­نویسی فارسی) را تا حد امکان پی­گیری کنم. چه، باور دارم که با نادان و مغرض خواندن امثال آخوندزاده و ملکم خان و ایراد اتهام عرب­ستیزی و غرب­ستایی به امثال کسروی و هدایت، راهی به جایی نبرده­ایم و بعد از این هم نمی­بریم.
دیگر این که، من از مزایای مستقیم لاتین­نویسی سخن گفتم و موجودیت آن را مغتنم دانستم، اما اکنون، باز هم به­صراحت، از معایب ضمنی آن می­گویم: حضور «ناگزیر» خط لاتینی در زبان فارسی اگر مصوب و منضبط نشود، همین خطی که من از امتیازات آن دم می­زنم آثار ناگواری برای زبان ما به بار خواهد آورد؛ کاربست­های زبانی ما را از این هم که هست نادرست­تر، نادقیق­تر، مساله­سازتر، و آسیب­زاتر خواهد ساخت؛ در آینده برای نوآموزان این زبان هم مشکلات مضاعفی در پی خواهد آورد؛ و ...: اگر به اثرات مثبت و میمون لاتین­نویسی باور نداریم دست کم در عوارض منفی حضور ناگزیر اما ناموزون آن اندیشه کنیم: آشفتگی، بی­انضباطی، و بی­دقتی که در لاتین­نویسی کنونی ما به وضع وخیمی رسیده در نهایت نفس زبان فارسی را بیش­تر به مخاطره خواهد انداخت. نفس همین نکته هم نمی­ارزد که این تهدید را به یک فرصت بدل کنیم و از آن بدیل ممکن بهره­ای مطلوب خود را ببریم؟

5
از اول­باری که من این ایده را به­شکل افراطی در فضای مجازی مطرح کردم نزدیک سه سال می­گذرد. در این مدت، واقعیتی که من از آن دم می­زدم نه تنها محو نشد بل­که حضور و ضرورتی برجسته­تر هم پیدا کرد، و با این حال در این فاصله چه­قدر از این ایده بحث شد، کجا به­دقت به نقد کشیده شد، در کدام متن و مقاله جوانب متعدد آن مورد توجه قرار گرفت، و کدام نشست و گردهم­آیی به بررسی بیش­تر این مساله اختصاص یافت؟ البته انتظاری نیست: مگر در این صد سالی که از طرح اولیه­ی این ایده می­گذرد کدام کتاب و کدام کنگره به بررسی آن اختصاص یافته؟ با این همه، باز هم از متخصصان و محققان زبان و ادبیات فارسی، نویسندگان و مترجمان ایرانی، رسمی و غیررسمی، داخل­نشین و خارج­نشین، که هرساله و هرماهه کنفرانس­ها و سمینارهایی را به مناسبت زبان و ادبیات خود برپا می­کنند، می­پرسم: این مقوله­ آیا آن­قدر ارزش و اهمیت ندارد که همایشی را هم به آن اختصاص داده، حال و آینده­ی خط فارسی را در کنار تجربیات دیگر کشورها در این زمینه مورد بحث و بررسی قرار دهیم؟ – انکار که چاره­ی کار نیست.

Labels:

:: نقل نوشته ها مجاز و انتشار آن ها منوط به اجازه ی نويسنده است ::