February 27, 2005

(خواندنی ها (چلچراغ و سروش

اول، مطلبی که شاید برای خیلی­ها خیلی هم خواندنی نباشد، مصاحبه یی است که با هفته­نامه­ی چلچراغ کرده ام برای بر و بچز! سوای یکی دو تا اشکال در اطلاعات داده شده، شیوه­ی تنظیم مصاحبه برای خودم که جالب بود – البته تا این لحظه سایت چلچراغ به روز نشده، شاید از یکی دو روز دیگر بشود متن مصاحبه را آن­لاین خواند
خواندنی دوم نقد دکتر دستجردی (1 و 2) بر آرای سروش در روزنامه­ی شرق است و پاسخ­های متقابل دوست­داران سروش در فضای اینترنتی. خب، نقد دستجردی در نگاه اول برای من هم جالب توجه بود، اما نه از آن رو که سوای ارزش، اهمیت و احترامی که برای کار سروش قائل­ ام همدلی چندانی با رویکردهای او و هواداران­اش ندارم، بل بیش­تر به این خاطر که هر تلاشی که در راستای به چالش کشیدن یک گفتمان مسلط باشد خودبه­خود قابل­توجه و بعضا" قابل­تامل می­شود. البته این توجه طولی نکشید و، در حد شعور خود، نقد دستجردی را نومیدکننده یافتم، باز هم نه از آن رو که صغرا و کبرای بحث­اش را درست نچیده، بل به این خاطر که اساسا" چنین نگاهی به این عرصه را نافذ نمی­دانم -- نمونه­های دیگری از کاربست همین گونه "منطق"، در بحث از موضوعاتی متعلق به پارادایم­های قیاس­ناپذیر دیگر، را می­توان در منتشرات متاخر شرق نیز شاهد بود
اما خواندنی سوم: از میان واکنش­های صورت گرفته به این نقد، سوای جوابیه­ی جالب و کوتاه خود سروش درباره­ی یکی از حواشی نقد مذکور در روزنامه­ی شرق، نوشته­ی علی اصغر سیدآبادی در سایت "هنوز" برای­ام جالب توجه بود. آن­چه بیش از همه توجه­ام را جلب کرد جسارت سیدآبادی در انتقاد از برخورد سروش با رامین جهانبگلو بود که بار دیگر مرا یاد ماجرای مصاحبه­ام با روزنامه­ی "یاس نو" در باب روشنفکری دینی انداخت
شاید از دو سال پیش، سیدآبادی درگیر سلسله مصاحبه­هایی با روشنفکران دینی و عرفی بر سر مفهوم "روشنفکری دینی" شد. یکی از آن مصاحبه­ها هم با رامین جهانبگلو بود که این مفهوم را مفهومی متناقض و محال (دایره­ی مربع) دانسته بود. بعد از خواندن همین مصاحبه­ بود که نکاتی انتقادی به ذهن­ام رسید و با سیدآبادی در میان گذاشتم و بنا شد که این نکات در قالب مصاحبه یی دیگر در همین سلسله مطرح شود، که شد. همزمان با این مصاحبه، سروش هم در جواب جهانبگلو سخنانی به زعم من آن­چنان توهین­آمیز به زبان آورد و منتشر کرد که از گردانندگان "یاس نو" خواستم از چاپ مصاحبه­ی من خودداری کنند -- به هر حال، انتقاد من از جهانبگلو نهایتا" در این حد بود که روشنفکری یک کارکرد است نه یک ماهیت، و بنابراین لازم نیست پانتئون یا برج عاجی بسازیم و بعضی­ها را ذاتا" لایق سکونت در آن بدانیم و بعضی­ها را ذاتا" نه. و در شرایطی که سروش این گونه متبخترانه و بگذارید بگویم عاری از ادب و اخلاق گفت­وگو جهانبگلو را مخاطب قرار داده بود طبعا" نمی­خواستم آتش­بیار این معرکه باشم. با این همه­، دوستان دل­جویی کردند و قرار شد تا با افزودن مطلبی در حد یک پاراگراف، فاصله­ی نقد خود بر جهانبگلو و برخورد سروش با وی را تبیین و حفظ کنم، و آن­ها هم اخلاقا" و قانونا" دخل و تصرفی در متن من نکنند. البته کار به آخر رسید و حاصل کار واقعا" بامزه بود. مسئولان روزنامه نه تنها بخشی از همان یک پاراگراف را هم سانسور کردند بل که افعال و ضمایر مفردی را که به کار برده بودم جمع بستند تا مبادا این خیال باطل در ذهن کسی نقش بندد که هر نوآمده یی می­تواند به ساحت سروشی تعرض کند (بامزه ­تر این که، به دلیل تعجیل در جرح و تعدیل، بعضی جملات ضمایر مفرد و فعل جمع داشتند – بگذریم که اتفاقی بورخسی هم برای متن افتاده بود و بسیاری از جواب­های من شده بود سوال­های سیدآبادی و برعکس!)­ در هر حال، سیدآبادی در آن ماجرا نهایت حسن نیت را به خرج داد و بابت تقصیر دیگران هم زحمت مضاعفی را متحمل شد، و من هم چاره یی جز تسلیم نیافتم ... نوشته­­ی اخیرش را که خواندم خوش­حال شدم؛ خوش­حال ام که استقلال رای خود را حفظ می­کند و اختلاف آرا را قدر می­داند

Labels:

February 25, 2005

Invitation to a Cybercircle

Blogging has its own (dis)advantages. As for me, it was a good chance for finding new interlocutors, including dear Reza, to develop a dialogue on some theoretical terms and themes. We have already developed such a dialogue on ‘Love’ in this blog and now we are seeking new voices to pursue the process. Aside from this, there is a more specialized line and a more interesting location for the locution, a website named ‘hyperstition’ with Reza as its cofounder and contributor. Now, some words towards an introduction:

Hyperstition
Hyperstition feeds its own researches back into its own micro-cultural productions. Its basic tool in this respect is 'pulp-theory/fiction hybridity' or Hyperstition (loosely defined as element of effective culture that makes itself real, through fictional quantities as time-traveling potentials towards attainment of ‘positive’ Unbelief.). Hyperstition blog has been emerged out of the cooperation between Cybernetic Culture Research Unit (or CCRU, known across the globe for its pioneering work on digital culture, cyber-studies and hyperstition engineering) and ‘Cold Me: The Anonymous Histories of Horror’ (a project exploring the xeno-chemistry of the Earth, religion, capitalism and the Net through the philosophy of Deleuze & Guattari, writings of H.P. Lovecraft, et al.)
Hyperstition is a collective project and an autonomous research group running on a global scale (China, Iran, UK, US) and moving through the philosophy of Deleuze & Guattari, H.P. Lovecraft, Pulp-horror, Cybernetic Culture, Inorganic Semiotics, Mechonomics (operational studies of flat numerical pragmatics), Hyperstitions, Islamic Apocalypticism, Mesopotamian and Semitic studies, Occultural and Techno-capitalist Theories, Experimental Fiction, Media Theories, Machinic Materialism, and War on/of Terror.
Contributors at Hyperstition:
Nick Land (cofounder of Hyperstition; former lecturer at Warwick University, author of the highly acclaimed book ‘The Thirst for Annihilation: Georges Bataille and Virulent Nihilism’; cofounder of CCRU)
Reza Negarestani (cofounder of Hyperstition; Iranian writer and theorist, founder of Cold Me)
Mark Fisher (cofounder of Hyperstition; aka K-punk; critic and theorist, cofounder of CCRU)
Anna Greenspan (theorist, cofounder of CCRU)
Robin Mackay (aka Undercurrent; translator, philosopher and artist)
Steve Goodman (aka Kode9; theorist, DJ, professor of sonic culture at the University of East London; cofounder of CCRU)
David Porush (media theorist and writer, executive director of SUNY environment learning projects, director and cofounder of Electronic Media Arts Program and Artificial Intelligence Research Lab at Rensseler Polytechnic Institute, author of the influential book ‘Soft Machine: The Cybernetic Fiction’)
Craig Slee (writer)
Linda Trent (researcher)

Also, for a more detailed introduction on Hyperstition, click here

February 21, 2005

(3) ماجراهای ریچارد براتیگان

*باد توی زمین

این ­نویسنده­ی ژاپنی را سال­ها تحسین کرده­ام، و حالا یک نفر به خواهش من ترتیب ملاقات دونفره­ی ما را داده. داریم توی رستورانی توی توکیو شام می­خوریم. ناگهان، نویسنده دست می­کند توی کیف­اش، یک عینک ایمنی در می­آورد و به چشم می­زند
حالا: دوتایی روبه­روی هم نشسته­ایم و او دارد عینک ایمنی را به چشم می­زند. آدم­های توی رستوران زل زده­اند به ما. من طوری رفتار می­کنم که انگار کاملا" طبیعی است آدم توی رستوران عینک ایمنی بزند، اما خیلی خون­سرد دارم فکر می­کنم، و یک فکر واحدم متوجه او است: لطف کن اون عینک ایمنی لعنتی رو از چش­ات بردار
یک کلمه هم راجع به این که آن عینک ایمنی را به چشم زده نمی­گویم. رنگ رخساره­ خبر از سر ضمیرم نمی­دهد. من او را خیلی تحسین می­کنم. دل­ام نمی­خواهد سر شام آن عینک ایمنی را به چشم داشته باشد. همچنان آن فکر واحدم متوجه او است. شاید سه دقیقه می­گذرد و بعد ناگهان، به همان ناگهانی که عینک ایمنی را به چشم زده بود، آن را از چشم بر می­دارد و بر می­گرداند توی کیف ... درست و حسابی
بعد درباره­ی زلزله­ی بزرگی حرف می­زند که چند روز پیش توی توکیو رخ داد. می­گوید پسری دارد که کندذهن است و داشته سعی می­کرده برای پسر توضیح بدهد ز­لزله چیست، تا پسرک بفهمد و دیگر نترسد، اما نتوانسته راهی برای این کار پیدا کند
"می­پرسم: "اون می­فهمه باد چیه؟
"آره"
"به­اش بگو ز­لزله بادی ئه که تو زمین می­پیچه"
نویسنده­ی ژاپنی از این ایده خوش­اش می­آید
من او را خیلی تحسین می­کنم
خوش­حال ام که عینک ایمنی­اش را برداشته

از مجموعه داستان قطار سریع­ السیر توکیو- مونتانا*

Labels: ,

February 16, 2005

یادآوری + خواندنی ها

یادم هست که در آغاز این نت­نویسی بسیاری از دوستان گلایه داشتند که نظر گذاشتن برای نوشته­های این وبلاگ کار دشواری است. وعده دادم که سیستم نظرگذاری را عوض خواهم کرد، که به قول خود وفا نکردم؛ شاید بیش­تر به این خاطر که نظرهای دوستان در همین صفحه­ی اصلی و نه در صفحه یی جداگانه ثبت شود. خوش­بختانه این کاهلی نتیجه­ی مثبتی داشت! بلاگ اسپات سیستم نظرگذاری­اش را بهبود بخشیده، حالا دوستانی که عضو این شبکه نیستند نیز می­توانند با نام خود و با درج نشانی وبلاگ یا سایت خود در هر شبکه یی و یا فقط با نام خود و بدون این نشانی، و یا باز هم به صورت بی­نام نظر بدهند. با این تدبیر، امیدوار ام بیش­تر از نظرات شما بهره مند شوم
دیگر این که با وجود وعده­ی "دات کام" شدن و با وجود ثبت دامین و ... هنوز فرصت سامان دادن به امورات آن را نیافته ام. می­دانم که دارم تنبلی می­کنم، چون از محاسن آن برای­ام می­توانست لینک دادن به مطالب خواندنی یی باشد که در وبلاگ­ها و سایت­های دیگران می­یابم. عجالتا" می­خواهم هر از گاهی اگر حوصله کردم و وب­گردی کردم، به این­گونه نوشته­های مورد علاقه یا مرتبط با کارم، که شاید برای دیگران هم جالب توجه باشد، زیر عنوان خواندنی­ها اشاره کنم. و این هم نخستین­اش
شیوا مقانلو ترجمه­ی داستانی از
آنجلا کارتر را روی وبلاگ­اش گذاشته. آنجلا کارتر در ایران چندان شناخته شده نیست. خود من هم فقط یک مجموعه داستان از او خوانده ام با عنوان "قدیس­ها و غریبه­ها". البته کارتر شهرت­اش را به عنوان یک نویسنده­ی انگلیسی بیش­تر مرهون رمان­های­اش است، اشتهاری که نباید آن را دست کم گرفت: تا آن­جا که یادم می­آید جان بارت، که خودش از نویسندگان برجسته­ی آمریکایی است، کارتر را در کنار بورخس، بارتلمی و کالوینو و دیگران از بزرگ­ترین پسامدرن­های معاصر در عرصه­ی ادبیات داستانی دانسته است
محمد میرزاخانی به تازگی مطلبی نوشته بود درباره­ی جنبش
حروفیه. احتمالا" خیلی از ماها چیزهایی راجع به این جنبش شنیده ایم اما نوشته­ی او شرح روشن و مرور جذابی بر تاریخ و تعالیم حروفیه است. بعد از آن باز هم نگاهی انداخته است به رمان من، فرانکولا. و در تازه ترین نوشته­اش هم نگاه مبدعانه یی دارد به مساله­ی حجاب و مقوله­ی شالوده­شکنی
تا بعد
بعدالتحریر: تازه این یادداشت را نوشته بودم که دیدم امیر پویان شیوا هم یادداشتی نوشته درباره­ی فرانکولا. ذوق زدگی که شاخ و دم ندارد -- احساس خودم را می­گویم

February 13, 2005

(2) ماجراهای ریچارد براتیگان

*پروژه­ی برق­رسانی روستایی

چند روز پیش داشتم سعی می­کردم تو را برای یک نفر توصیف کنم. تو شکل هیچ دختری که من تا به حال دیده­ام نیستی
نمی­توانستم بگویم "خب، اون عینهو جین فوندا است، جز این که موهاش رو قرمز کرده، دهن­اش یه جور دیگه است و البته ستاره­ی سینما هم نیست ..." نمی­تواستم بگویم، چون تو اصلا" شکل جین فوندا نیستی
دست آخر، چاره­ی کار را در این دیدم که تو را به فیلمی تشبیه کنم که وقتی بچه بودم در تاکومای واشنگتن دیده بودم. گمان­ام سال 1941 یا 42 دیدم­اش، یک­جایی همان طرف­ها. فکر کنم هفت سال­ام بود، یا هشت سال، یا شش سال
فیلمی بود راجع به برق­رسانی روستایی، یک­جور فیلم اخلاقی کاملا" مطابق با معیارهای برنامه­ی "رویکرد جدید" دهه­ی سی بود که برای بچه­ها نمایش می­دادند. فیلم راجع به کشاورزهایی بود که در یک منطقه­ی بدون برق زندگی می­کردند. شب­ها برای دیدن دور و بر، برای دوخت و دوز و برای مطالعه مجبور بودند از فانوس استفاده کنند، هیچ جور وسیله یی مثل نان­برشته­کن یا ماشین لباس­شویی نداشتند، و نمی­توانستند رادیو گوش کنند. سدی ساختند با مولدهای بزرگ برق، تیرهای برق را سرتاسر منطقه کار گذاشتند و مزرعه­ها و مرتع­ها را سیم­کشی کردند
این کار یک­ جلوه­ی حماسی باورنکردنی داشت که صاف و ساده از کار گذاشتن تیرها برای هدایت مسیر سیم­ها ناشی می­شد. تیرها هم قدیمی به نظر می­رسیدند و هم امروزی
بعد توی فیلم، برق به شکل یک خدای جوان یونانی ظاهر شد که سراغ کشاورزه می­رفت تا برای همیشه از ظلمات زندگی خلاص­اش کند. ناگهان، با تشریفات تمام، با زدن یک کلید، کشاورزه صاحب لامپ می­شد تا وقتی گاوهاش را سر صبح­های تاریک زمستان می­دوشید دور و بر را ببیند. خانواده­ی کشاورزه حالا رادیو گوش می­کردند و یک نان­برشته­کن داشتند و یک عالم چراغ پرنور تا لباس بدوزند و روزنامه بخوانند
واقعا" فیلم معرکه یی بود و طوری هیجان­زده­ام می­کرد که انگار دارم "سرود ملی آمریکا" را گوش می­کنم، یا عکس های رئیس جمهور روزولت را می­بینم، یا صداش را از رادیو می­شنوم، رئیس جمهور ایالات متحده
دل­ام می­خواست برق به همه­جای دنیا برسد. دل­ام می­خواست همه­ی کشاورزهای دنیا بتوانند صدای رئیس جمهور روزولت را از رادیو بشنوند
و تو به نظر من این شکلی هستی

از مجموعه داستان انتقام چمن*

Labels: ,

February 10, 2005

خوش آمد

دوست نویافته اما نادیده­ام، محمد میرزاخانی، که نوشته­هاش را بعضا" در سایت امیر پویان شیوا خوانده بودم و این مدت که نت­نویسی کردم همیشه مشوق و مرافق من بود، حالا خودش هم می­نویسد و در تازه­ ترین نوشته­هاش هم نگاهی دارد به رمان فرانکولا، که برای­ام ارزش­مند و آموزنده است -- باشد که­­ بپاید

Labels:

February 07, 2005

(1) ماجراهای ریچارد براتیگان

*باغچه نیازمند ایم

وقتی رسیدم آن­جا، داشتند دوباره شیر را توی حیاط پشتی خاک می­کردند. مطابق معمول، قبری بود که هول هولکی کنده بودند، واقعا" آن­قدرها بزرگ نبود که شیر توش جا شود، قبری بود که با نهایت ناشی­گری کنده بودند و داشتند سعی می­کردند شیر را توی یک گودال کوچک سمبل­کاری­شده بچپانند
شیر مطابق معمول اصلا" عین خیال­اش نبود. این دو سال گذشته دست کم پنجاه باری خاک­اش کرده بودند، و به خاک شدن توی حیاط پشتی عادت کرده بود
اولین باری را که داشتند خاک­اش می­کردند خاطرم هست. نمی­دانست قضیه از چه قرار است. آن­وقت­ها شیر جوانی بود، و هول کرده بود و هاج و واج مانده بود، اما حالا می­دانست قضیه از چه قرار است چون بزرگ­تر شده بود و بارهای بار خاک­اش کرده بودند
دست­هاش را که روی سینه­اش تا کردند و شروع کردند به خاک ریختن روی صورت­اش، بفهمی نفهمی انگار حال­اش گرفته بود
ماجرا اصولا" ناامیدکننده بود. شیر هیچ­ وقت با اندازه­ی گودال جفت و جور نمی­شود. هیچ وقت با گودالی که توی حیاط پشتی می­کندند جفت و جور نبود و هیچ وقت هم جفت و جور نمی­شود. خب نمی­توانستند گودالی آن­قدر بزرگ بکنند که شیر را بشود توش خاک کرد
­گفتم: سلام. گودال زیادی کوچیک ئه
­گفتند: سلام. نه، این­طورام نیست
حالا دو سال است که این سلام و علیک معمول ما شده
ایستادم آن­جا و یک ساعتی تماشای­شان کردم که زور می­زدند شیر را خاک کنند، اما فقط یک چهارم­اش را توانسته بودند خاک کنند، با بیزاری دست از کار کشیدند، دور هم جمع شده بودند و به این خاطر که گودال را آن­قدر که باید بزرگ نکنده اند هی به هم گیر می­دادند
گفتم: چرا سال دیگه باغچه­اش نمی­کنین؟ به نظر می­آد تو این خاک هویجای خوبی بشه بار آورد
به گمان­شان حرف­ام خیلی هم بامزه نبود

از مجموعه داستان انتقام چمن*

Labels: ,

February 03, 2005

ماتریکس بودریار

yماتریکس را که دیدم، مثل خیلی­های دیگر، بی­­درنگ و بارها به یاد بودریار افتادم. البته نمی­دانستم این همه اشاره و الهام­گیری عامدانه و عالمانه است یا، نه، فقط تاثیرپذیری یی است از روح دوران. بعدها در دوره یی که روی پایان­نامه­ام کار می­کردم و فصلی هم راجع به بودریار می­نوشتم، مشتاق­تر شدم تا این رابطه­ را بیش­تر بررسی کنم. به خصوص دنبال نوشته یا مصاحبه یی بودم در این باره از خودش. از بخت بد، آن موقع هیچ چیزی دستگیرم نشد، اما بعد دو سال بالاخره بخت یارم شد و متن مصاحبه­اش با نشریه­ی فرانسوی "نوول ابزواتور" در ژوئن 2003 را پیدا کردم. برای من که خواندنی بود، ترجمه­اش کردم، شاید برای دیگران هم باشد

نوول ابزرواتور – تاملات شما در باب امر واقعی و امر مجازی از جمله مستنداتی هستند که واقعیت­بخشان "ماتریکس" به آن چشم داشته اند. در قسمت اول آشکارا از شما نقل قول می­شود و حتا جلد کتاب شما "وانموده­ ها و وانمایی" را، که در سال 1981 منتشر شده، می­شود دید. این برای شما جالب نیست؟

ژان بودریار – حتما" سوء تفاهمی پیش آمده، به همین خاطر است که تا این لحظه من در مورد حرف زدن درباره­ی "ماتریکس" مردد بودم. سوای این، گروه واچوفسکی بعد قسمت اول با من تماس گرفته بودند تا مرا درگیر ادامه­ی کار کنند، اما این برای من واقعا" غیرقابل تصور بود! (می­خندد). در نهایت، تقریبا" همان اشتباهی اتفاق افتاده بود که هنرمندان وانمایی­گرا در نیویورک دهه­ی هشتاد کرده بودند. این­ها رویکرد مجازی به موضوعی مقرر را مورد توجه قرار می­دهند، و موضوعی مجازی را به خیالی قابل رویت بدل می­کنند. اما مشخصه­ی این دنیای مجازی دقیقا" آن است که برای سخن گفتن از آن دیگر نمی­توان مقولات مربوط به واقعیت را به کار برد

ن ا – با این حال پیوندی که بین این فیلم و دیدگاهی که شما برای مثال در کتاب "جنایت بی­عیب و نقص" مطرح کردید به قدر کفایت چشم­گیر هست. این یادکرد از "صحرای واقعیت"، این انسان­هایی که در طیف­های تصویر به شکلی کاملا" مجازی در آمده اند، که دیگر چیزی جز اندوخته­ی انرژی ابژه های اندیشا نیستند

ژ ب – بله، پیش از این هم فیلم هایی بوده اند که این روند هرچه تمایزناپذیرتر شدن امور واقعی و مجازی از یک­دیگر را مورد توجه قرار داده اند: "ترومن شو"، " گزارش اقلیت"، یا حتا "جاده­ی مالهالند"، شاهکار دیوید لینچ. ارزش ویژه­ی "ماتریکس" این است که مانند برآیند تندروار همه­ی این­ها به نظر می­رسد. منتها تمهید به کاررفته در آن ناپخته­ تر است و واقعا" عامل اختلال و بی­نظمی محسوب نمی­شود. کاراکترها یا در درون ماتریکس هستند، یعنی در چارچوب دیجیتالی شدن چیزها، یا اساسا" در بیرون آن هستند، در واقع در صهیون، در شهر آدم­های مقاوم. اما چیزی که می­تواند جالب توجه باشد، نشان دادن این نکته است که در ملتقای این دو دنیا چه اتفاقی می­افتد. و چیزی که در این فیلم حالت بسیار آزارنده یی پیدا کرده این است که این مساله­ی تازه یی که وانمایی پیش کشیده با آن مساله­ی کاملا" سنتی توهم، که پیش از این­ها در کار افلاتون هم مطرح بوده، اشتباه گرفته می­شود. این­جا، این­جا یک سوء تفاهم جدی اتفاق افتاده
دنیایی که همچون توهمی تام و تمام به نظر می­رسد، این مساله یی است که در همه­ی فرهنگ­های بزرگ مطرح بوده و این مساله را به یاری هنر و نمادپردازی حل کرده اند. آن­چه ما، برای تحمل این دشواری، ابداع کرده ایم یک واقعیت وانمودی است، یک دنیای مجازی که نقش دنیای خطربار، دنیای منفیات، از آن زدوده شده، دنیایی که از این پس جای واقعیت را می­گیرد، دنیایی که راه حل نهایی است. اما "ماتریکس" کلا" و کاملا" به این دنیا مشغول می­شود! همه­ی آن­چه هست به نظم رویا، اوتوپیا، و خیال تعلق دارد، این آن چیزی است که برای دیدن عرضه می­شود، "واقعیت" پیدا می­کند. ماتریکس کمابیش فیلمی است درباره­ی ماتریکس (قالب) ی که این ماتریکس می­توانست خلق کرده باشد

ن ا – همچنین فیلمی است هدف­اش محکوم کردن ازخودبیگانگی تکنولوژیکی است و در عین حال از جاذبه یی بهره می­گیرد که زاییده­ی دنیای اعداد و تصاویر ترکیبی است

ژ ب – چیزی که در "ماتریکس 2" خیلی به چشم می­آید این است که در آن رگه یی از طنز دیده نمی­شود که با آن بتوان شاهد وارونگی این جلوه های ویژه­ی عظیم شد. هیچ سکانسی نیست که از این "پونکتوم" ی برخوردار باشد که بارت از آن حرف می­زد، این شگرد گیرایی که شما را در برابر یک تصویر درست قرار می­دهد. وانگهی، این همان چیزی است که سینما را به یک نشان گویا، و حتا بتواره­ی این دنیای تکنولوژی­های تصویری بدل می­کند، آن­جا که دیگر تمایزی بین واقعیت و تصویر/ تصور وجود ندارد. "ماتریکس" از این نظر یک ابژه­ی اغراق­شده است، هم سرراست است و هم انحرافی، جایی که نه چیزی در درون­اش است و نه چیزی در بیرون­اش. آن شبه فرویدی که در پایان فیلم حرف می­زند خوب حق مطلب را ادا می­کند: او بالاخره باید ماتریکس را دوباره برنامه­ریزی ­کند تا از ­قاعده بیرون شدگی­های این معادله را برطرف کند. و ما، که در مقابل این ماتریکس قرار داریم، ما هم بخشی از همان را تشکیل می­دهیم. پس ما ظاهرا" در مدار مجازی کاملی گرفتار ایم که هیچ بیرونی ندارد. در این­جا هم من اختلاف نظری دارم! (می­خندد.) "ماتریکس" قدرت مطلق و انحصاری موقعیت جاری را به نمایش می­گذارد، و بنابراین در انکسار و فراشکست آن هم سهیم است. در نهایت، نشر و پخش آن در سطح جهانی هم ناشی از نفس سینما است: لازم است بار دیگر از مک لوهان یاد کنیم: پیام همان رسانه است. پیام "ماتریکس" همان اشاعه­ی آن، از راه آلایندگی تکثیرگرا و نظارت­ناپذیر آن، است

ن ا – این نکته به همین نسبت در همه­ی موفقیت­های بزرگ بازار آمریکایی، از "ماتریکس" گرفته تا آخرین آلبوم مدونا، به خوبی به چشم می­آید که این­ها خود را علنا" به عنوان ناقدان نظامی مطرح می­کنند که آن­ها را در حجم عظیمی تبلیغ و ترویج می­کند

ژ ب – حتا این همان چیزی است که عرصه را چنین بر ما تنگ می­کند. نظام منفیتی را در قالب چشم­فریبی­ها خلق می­کند، که همان­گونه یی با محصولات تماشایی عجین می­شود که استهلاک با نفس محصولات صنعتی عجین شده است. وانگهی، این موثرترین شیوه برای فرو بستن راه هرگونه بدیل واقعی است. دیگر هیچ نقطه­ی اتکای بیرونی یی وجود ندارد که بتوان به آن آویخت و در این دنیا اندیشه کرد، دیگر نمی­توان نقش قهرمانانه یی بر عهده گرفت، دیگر چیزی جز الصاقی مفتون و شیفته وار ممکن نیست. اما به هر حال باید بدانیم که نظام هرچه به کمال خود نزدیک­تر می­شود، به بی­برنامگی و تصادف تام خود نزدیک­تر می­شود. این نوعی طنز ابژکتیو است که همه چیز را به بازی می­گیرد. 11 سپامبر هم البته بخشی از این بازی بود. تروریسم یک قدرت بدیل نیست، تروریسم هرگز چیزی جز استعاره یی از این واگشت کمابیش انتحاری قدرت غرب به جانب خود نیست. این حرفی است که من آن وقت زدم، و مورد پذیرش واقع نشد. اما این اتخاذ رویکردی نیهیلیستی یا بدبیانه در برابر نظام نیست. شاید این نظام، این دنیای مجازی، این ماتریکس، سروکارش عاقبت به زباله­دان تاریخ بیافتد. واگشت­پذیری، چالش، فریبندگی: این ها نابودناشدنی اند

Labels: ,

:: نقل نوشته ها مجاز و انتشار آن ها منوط به اجازه ی نويسنده است ::